سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کتابخانه شاهد
 
قالب وبلاگ

پیرمرد به تلخی گفت: "بله من یک   دزدم. اما فقط یک بار در زندگی‌ام دزدی کردم. و آن عجیب ترین سرقتی بود که تا به   حال روی داده. ماجرا مربوط می‌شود به یک کیف جیبی پر از پول..." ت‍‍اکید کردم: "به نظرم چیز خیلی عجیبی نیست"
اجازه بدهید تعریف کنم: "زمانی که ان را توی جیبم گذاشتم نه به پولی که قبل از سرقت در جیب داشتم اضافه شد و نه چیزی از پول کسی که جیبش را زده بودم کم شد"
در جواب گفتم:"این که گفتید خیلی عجیب است! چطور ممکن است کسی کیف پر از پولی را بدزدد و به جیب بزند ولی چیزی به پولی که از قبل در جیبش داشت اضافه نشود؟"

پیرمرد بی اختیار تکرار کرد: "حتی یک سنت" و به نقطه ای مبهم چشم دوخت. انگار متوجه جماعتی که پشت میزهای دیگر می‌خانه‌ی دود گرفته نشسته بودند و هراز گاهی عربده می‌کشیدند نبود."حتی یک سنت" بی آنکه فرصتی بدهد تا چیزی بپرسم لحظه ای به من خیره ماند: "خوب به من گوش کنید آقا! می‌خواهم این داستان را برایتان تعریف کنم. اما به شرط اینکه شما هم بعد از آن مثل دیگران تحقیرم نکنید" صندلی‌اش را به من نزدیک کرد. چون ته می‌خانه زد و خورد دیگری به راه افتاده بود و شنیدن صدایش از آن سوی میز برایم غیر ممکن بود. سپس بینی اش را با یک دستمال بزرگ رنگی پاک کرد و در حالی که با دقت آنرا تا می‌کرد داستانش را آغاز کرد. "تا آنروز هرگز چیزی ندزدیده بودم و بعد از آن هم دست به دزدی نزدم. سرقت در مسیر راه آهن میانبری پرت و کوچک که از ازمیر به شابین کارا هیسار می‌رود روی داد. مسیری کوهستانی و صعب العبور که هر آن احتمال هجوم راهزنان وجود دارد.

من جایی در یک کوپه درجه سه داشتم که در آن مسافر دیگری نبود جز مردی ژنده پوش که یک دستش را روی چشم‌هایش گذاشته و خوابیده بود. به نظر می‌رسید اصلاً متوجه حظور من نیست اما به محض اینکه قطار به راه افتاد چشمانش را باز کرد و به من نگاه کرد. زیر نور متمایل به قرمز چراغ نفتی  خطوط زمخت چهره ای مشکوک، مرموز، و به شدت رنگ پریده  آشکار شد که با ریش‌های نامرتب شش یا هفت روز نتراشیده، شریرتر می‌نمود و می‌شد در چهره اش به وضوح نشانه‌های گرسنگی و گستاخی را دید.
حین اینکه با نهایت دقت براندازش می‌کردم ملتفت شدم خراشی بزرگ گونه‌ی چپش را زشت تر کرده. پس از چند دقیقه زیر نور لرزان چراغ که به طرز اغراق امیزی سایه‌ها را به رقص وا می‌داشت باید با وحشت تمام می‌پذیرفتم که چهره‌ی همسفرم که در ابتدا فقط کمی‌مشکوک به نظر می‌رسید به راستی ترسناک است.

می‌خواستم کوپه ام را عوض کنم اما تا ایستگاه بعدی فکری بیهوده بود چون کوپه‌های واگن به هم راه نداشتند. یعنی باید سه ساعت تمام کنار آن مردک مخوف سر می‌کردم. زمانی مناسب برای عملی کردن بیرحمانه ترین جنایات. در مسیری که داد و فریاد آدم به بیابان ختم می‌شود. جایی که سر به نیست کردن و انداختن جسد در درّه همچون بازی کودکانه ای ساده است.

قطار در کمرکش کوهها بالا می‌رفت و سر و کله ی تونل‌ها یکی پس از دیگری پیدا می‌شد. بیرون همه چیز در تاریکی فرو رفته بود و بساط، برای مرگ بی سر و صدای من مهیا بود. به صندلی میخکوب شده بودم و احساس می‌کردم لحظه به لحظه وحشتم جانی تازه می‌گیرد. چشم از چهره‌ی مشکوکی که روبه رویم نشسته بود بر نمی‌داشتم و همزمان که کوچکترین حرکاتش را تحت نظر داشتم با گوشه ی چشم حواسم به زنگ خطر بود. آماده بودم تا به محض اینکه همسفرم برای عملی کردن حمله اش تکانی خوردـ می شد آنرا از طرز نگاهش فهمید ـ با یک جهش دکمه را بفشارم. به خوبی از ساکم که روی زانو‌هایم گذاشته بودم و با پتوی پشمی‌پنهانش کرده بودم مراقبت می‌کردم. و به عنوان آخرین تدبیر هر از گاهی دست در جیب شلوارم می‌کردم و وانمود می‌کردم که می‌خواهم مطمئن شوم ششلولم سر جایش است اما در واقع نه ششلول داشتم نه هیچ سلاح دیگری. یک بی احتیاطی خطرناک در چنین جاده ای.

یک آن، مرد ناشناس جستی زد و مرا سر جایم نشاند. فریاد زنان از جا پریده بودم تا زنگ خطر را بفشارم اما او در حالی که متوجه ترس و وحشتم شده بود با چشمانی ملتمس نگاهم کرد و به من تسلی داد: "آقا شما فکر می‌کنید که من دزدم؟ آرام باشید. همه با دیدن من همینطور فکر می‌کنند اما من دزد نیستم."
خوشحال از این اغراق صادقانه که مرا از کابوس نجات داده بود فریاد زدم: "من ابداً فکر نمی‌کنم که شما دزد باشید"
و دعوتش کردم کنارم بنشیند. مردک منفور تکرار کرد "من دزد نیستم"و اضافه کرد: "مت‍ا‍سفانه"

گیج شده بودم اما یارو ادامه داد: "باید دزد می‌شدم و دوست داشتم که باشم. چرا که نه؟ طبیعتم، تربیتم و محیطی که در آن به دنیا آمدم و روزگار گذراندم دست به دست هم داده بودند تا از من چیزی را بسازند که حقیقتاً  تمایل و علاقه ی من است: یک دزد. اما متاسفانه یک چیز مرا باز می‌دارد و مانع دزدی کردنم می‌شود"
پرسیدم: "شاید ... دزدی کردن بلد نیستید؟"
شخص مرموز گفت: "در واقع کاری غیر از آن بلد نیستم. نه اینکه بلد نباشم دزدی کنم. بلکه نمی‌توانم برایتان توضیح می‌دهم"
گفتم: "چه چیز مانع شما می‌شود؟" هم کوپه ای ام طوری صورتش را به سمت چراغ  گرفت که چهره‌اش به خوبی نمایان شد. و گفت:"به من نگاه کنید. متوجه چه چیزی می‌شوید؟ دلم می‌خواست در جواب بگویم: "چهره‌ی یک رذل تمام عیار" اما برای جلوگیری از ایجاد دردسر، خودداری کردم و به سادگی پاسخ دادم: "نمی‌دانم. هیچ چیز غیر طبیعی ای نمی‌بینم"
چهره در هم کشید: "آه! چیزی نمی‌بینید؟ خوب خودم برایتان می‌گویم "به چشم‌هایم خیره شد و با صدایی گرفته اضافه کرد: "آقا! من قیافه ام شبیه دزدهاست" مثل صاعقه زده‌ها خشکم زد. نمی‌توانستم دروغ بگویم اما از بیان حقیقت هم واهمه داشتم. مردک کریه منظر با صدایی که نافذ و طعنه آمیز شده بود اضافه کرد: "چه کسی می‌تواند با این قیافه دزدی کند" اگر وارد جمعی شوم همه‌ی اطرافیانم بی اراده دست روی کیف پول‌ها و ساعت‌هایشان می‌گذارند. به محض اینکه زن‌ها مرا می بینند از گردنبندها و سنجاق سینه‌ها ی گرانبهایشان مراقبت می‌کنند. همسفرانم چشم از وسایلشان بر نمی‌دارند و دست روی جیب‌هایشان می‌کشند تا مطمئن شوند چیزی کم نشده. پاسبان‌ها وقتی با من روبه رو می‌شوند به دقت تحت نظرم می‌گیرند و اگر سرقتی در جمعی اتفاق بیافتد  به اولین کسی که مضنون می‌شوند منم."

پیرمرد دوباره با چنان سرو صدایی بینی اش را فین کرد که برای لحظه ای بر صدای می‌خانه‌ی پرجمعیت غلبه کرد و داستان را از سر گرفت. گفت: "حالا باید در مقابلت تن به اعترافی دردناک بدهم. در همان حین که مردک مشکوک حرف می‌زد فکری شیطانی به ذهنم خطور کرد. کاری بیرحمانه اما وسوسه برانگیز بود. همین کافی بود! با زرنگی و چابکی ای که در خود رسیدن به مقصود مشکل نبود. چند لحظه بعد کیف غلنبه‌ی مرد توی جیب راستم بود. وقتی که قطار متوقف شد دیگر لازم نبود که نگران عوض کردن کوپه ام باشم زیرا مردک بلند شد و گفت: "مقصد من همین جاست آقا. به خدا می‌سپارمتان" و پیاده شد. منتظر بودم که قطار حرکت کند و مرد از نظر ناپدید شود. او را دیدم که بقچه و عصا در دست از روی نرده‌های ایستگاه پرید.دیدم که مردک بیچاره به سمت روستا پیش می‌رفت و بعد دیگر ندیدمش. دزد بیچاره‌ی ناکام، بیچاره ژنده پوش، که من جیبش را زده بودم. به محض اینکه قطار حرکتی به خودش داد تصمیم گرفتم ببینم چقدر به جیب زده ام.کیف سرقت شده را بیرون آوردم. عجب شاهکاری! کیف،کیف خودم بود. "شگفت زده از این نتیجه‌ی غیر منتظره پرسیدم:"کیف خودتان؟" "کیف خودم! در حین اینکه از بدبختی اش برایم می‌گفت و متقاعدم می‌کرد که نمی‌تواند دزدی کند چون چهره اش شبیه دزدهاست، مردک، جیبم را زده بود. "به محض اینکه داستان عجیب پیرمرد تمام شد حساب میزم را پرداخت کردم، بلند شدم، خداحافظی کردم و به سرعت از می‌خانه که حالا دیگر تقریبا ً خالی شده بود زدم بیرون. عجله ام بی دلیل نبود. در اثنای اینکه او ماجرای سرقتش را تعریف می‌کرد من در حالی که با دست‌هایم ور می‌رفتم، موفق شدم او را از شر سنگینی کیفش خلاص کنم و بی صبرانه مشتاق دیدن محتویات آن بودم. در هر حال هیچ ریسکی وجود نداشت که برای من اتفاقی شبیه ماجرای پیرمرد پیش بیاید و کیف خودم را بدزدم به خاطر حقیقتی دردناک اما ساده. چرا که من اصلا ً کیف پولی نداشتم. به محض اینکه به گوشه‌ی خیابان رسیدم زیر نور چراغی ایستادم، دست کردم توی جیب راستم، جایی که کیف را پنهان کرده بودم اما جیب خالی بود و جیب‌های دیگر هم همین طور.

خانم‌ها! آقایان! عجب مصیبتی! کیف پولی در کار نبود. انگار بال در آورده و پریده بود. خلاصه خیلی طول نکشید که حساب کار دستم آمد. وقتی ماجرایش را برایم تعریف می‌کرد، پیرمرد شیطان صفت، به هوای اینکه دارد جیب مرا خالی می‌کند برای دومین بار در زندگی کیف خودش رادزدیده بود.
برای بار دوم، تا آنجا که من می‌دانم.خدا می‌داند که تا به حال چند بار دیگر کیف خودش را زده!

اکیلّه کمپنیلی achille campanile

برگردان: عاطفه عمادلو

kanoonweb.comکانون ادبیات ایران


[ دوشنبه 90/1/29 ] [ 1:12 عصر ] [ پیام ] [ نظرات () ]
لطفا تا آخرش بخونید
- چقدر خنده داره که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست ، ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره!
- چقدر خنده داره که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید میریم کم به چشم میاد!
- چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت  می‌گذره!
- چقدر خنده داره که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!
- چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافی می کشه لذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی گنجیم اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانی‌تر از حدش می‌شه شکایت می‌کنیم و آزرده‌خاطر می‌شیم!
- چقدر خنده داره که خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته اما خوندن صد سطر از پرفروش‌ترین رمان دنیا خیلی آسونه!
- چقدر خنده داره که سعی می‌کنیم ردیف جلو صندلی‌های یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم اما به آخرین صف نماز جماعت یک مسجد تمایل داریم!
- چقدر خنده داره که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت، زمان کافی در برنامه‌ی روزمره‌مون پیدا نمی‌کنیم اما بقیه برنامه‌ها رو سعی می‌کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!
- چقدر خنده داره که شایعات روزنامه‌ها رو به راحتی باور می‌کنیم اما سخنان قرآن رو به سختی باور
می‌کنیم!
- چقدر خنده داره که همه مردم می‌خوان بدون این‌که به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت برن!
- چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو از طریق پیامک و یا ایمیل به دیگران ارسال می‌کنیم به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته بشه همه جا رو فرا می‌گیره امّا وقتی سخن و پیام الهی رو می‌شنویم دو برابر در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر می کنیم!
خنده داره اینطور نیست؟
دارید می خندید ؟ 
دارید فکر می کنید؟
این حرفا رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاس‌گزار باشید که او خدای دوست‌داشتنی‌ست.
- آیا این خنده دار نیست که وقتی می‌خواهید این حرفا را به بقیه بزنید خیلی‌ها را از لیست خود پاک می‌کنید؟ به‌خاطر این‌که مطمئنید که اونا به هیچ چیز اعتقاد ندارند!
 این اشتباه بزرگیه اگه فکر کنید دیگران اعتقادشون از ما ضعیف تره 
 
http://www.machinalat.blogfa.com

[ جمعه 90/1/26 ] [ 3:57 عصر ] [ پیام ] [ نظرات () ]


مادر جان کجا می روی!رفتن برای تو زود است و گرد یتیمی نشستن به روی ما زودتر.ما هنوز کوچکیم،از آب و گل در نیامدایم،هنوز درد یتیمی را احساس نکردیم.

گل تا وقتی نهال است نیاز به گلخانه و باغبان دارد. تاب سوز و سرما و باد و طوفان را ندارد، و ما از نهال کوچکتریم و از غنچه ظریف تر و پاک تر .

مادر جان ! برای محافظت ما نمان،نمان برای اینکه از ما مراقبت کنی،لباس ما را شستشو دهی و غذا برایمان درست کنی . مادر تو اکنون نیاز به پرستار داری.بمان برای اینکه ما تو را به روی چشمهای خود مداوا کنیم.

مادر جان!تو اکنون به کشتی نجات طوفان زده می مانی که به سنگ کینه جُهال غریق،شکسته ای و پهلو گرفته ای.

مادر!می دانیم که سینه ات خسته ،دنده پهلویت شکسته ،صورتت کبود شده ، چشمت قرمز شده،بازویت مثل بازوبند ورم کرده، محسن عزیزت بی گناه کشته شده اما مادر مهربانم ،بمان برای اینکه بی مادر نباشیم،بمان برای اینکه ما مادری چون تو داشته باشیم،مادر بمان تا بوی بهشت را از تو استشمام کنیم ، مادر بمان که بهشت بوی تو می دهد.

مادر عزیزم! می دانم که خسته ای، می دانم که مصیبت بسیار دیده ای،اما تو خورشیدی مادر! بمان! به کرکسان روزگار نگاه نکن، تو به خاطر همین چند چشم که آفتاب را می فهمند، بمان.

مادر خوبم! می دانم هنگام راه رفتن دست به پهلو و دیوار می گذاری ، می دانم با بازوی ورم کرده گیسوان زینبت را شانه می زنی، می دانم که در بستر آرامیده ای و چشم به در دوخته ای تا علی مظلوم بیاید، می دانم که می خواهی خود در را به روی بابایم باز کنی،می دانم که صورت کبود و دردهایت را از علی مخفی می سازی،ولی مادر !بمان که دل علی به تو خوش است.

مادر! نگاه کن به حسنت ، بنگر به حسین عزیزت،بنگر به زینب و ام کلثومت ،همه نالانند و غمگین، مادر عزیزم! گریه زینب را

می بینی؟ یا کربلای زینب را. مادر جان! می دانم بچه های معصومت را دوست داری، اما مادر مهربانم ،غربت مولا جگر سوز است ،همه بابایم را تنها گذاشته اند، مادر تو تنها یار و یاور بابایی، تو لنگر گاه غم مولایی،کجا می روی بمان، که با رفتنت خون از چشمان فلک می ریزد.

مادرم! ما با گریه تو و بابا چه کنیم؟ مادرم در چشمان پر از اشک تو می نگرم، علی می بینم ، و در چشمان پرخون بابا می نگرم صورت سیلی خورده تورا می بینم ، مادر بمان.

مادر پهلو شکسته ام! می دانم که با گریه به بابا می گویی، وای گریه نکن علی جان!

من گریه ام برای توست ، تو چرا اشک می ریزی؟ تو مظلوم ترین مظلوم عالمی، علی جان ! گریه بر تو رواتر است .

من آنچه کردم برای دفاع از حقوق مغضوب تو بود. پس تو گریه نکن علی جان! عالم باید برای اینهمه غربت و تنهایی تو گریه کند.

 مادرم به بابایم می گوید: علی مظلوم ببین بچه هایم را هر کدام گوشه ای ایستاده و سر به دیوار نهاده و آهسته گریه می کنند که مبادا دشمن خوشحال شود! علی جان! اکنون اوّل آسایش و ابتدای راحتی من است و آغاز مصیبت تو . علی جان! می دانم که رفتنی ام تو و کودکانم را به خدا می سپارم ؛ و سلام مرا تا قیامت به فرزندان آینده مان برسان.


[ پنج شنبه 90/1/25 ] [ 5:20 عصر ] [ پیام ] [ نظرات () ]

زبانحال امام حسین(ع) با مادرش

چرا مادر چنین رنگت پریده

کدامین غم تو را قامت خمیده

در ایام بهار زندگانی

مگر پیک خزان از ره رسیده

هوا ابری بوَد اندر بهاران

بود رنگین کمانش خوش پدیده

فلک رنگین کمان سرخ و نیلی

چرا در گوشه چشمت کشیده

زسیلی رُخ کبود و دیده خونین

چنین قوس و قَزَح آیا که دیده

اگر بودی فدک ملک مسلّم

چرا اسناد را ثانی دریده؟

چرا بر تکیه گاه باب و جدم

به ناحق پیر غاصب آرمیده

فدک را گر خدا بر تو عطا کرد

چرا در سینه ها خارش خلیده

دریغا همچو ملک پُر بها را

فقط ثانی به یک سیلی خریده

چرا بر بوسه گاه ختم مرسل

ز سیلی دست نامحرم رسیده

 

شعر از استاد رحیم منزوی اردبیلی


[ پنج شنبه 90/1/25 ] [ 11:53 صبح ] [ پیام ] [ نظرات () ]

روزی ابوسعید ابوالخیر در مسجدی قرار بود صحبت کند ،مردم از همه روستاهای اطراف برای شنیدن سخنان او هجوم آورده بودند.در مسجد جایی برای نشستن نبود و عده ای هم در بیرون ایستاده بودند .شاگرد اوسعید رو به مردم کرد و گفت«تو را به خدا یک قدم پیش بگذارید!»مردم قدمی پیش گذاشتند.سپس نوبت به سخنرانی ابوسعید شد.ابو سعید از سخنرانی خوداری کرد و گفت«من صحبتی ندارم!»

اطرافیان حیرت زده پرسیدند و گفتند«مگر می شود،این همه مردم برای شنیدن سخنان شما آمده اند!ولی باز هم ابوسعید بر سر حرف خود ایستاده بود،وقتی با اصرار مستمر اطرافیان مواجه شد »گفت:

«همه حرفی را که من می خواستم بگویم ،شاگردم زد.او گفت : از جایی که ایستاده اید یک قدم پیش بیایید و من نیز این سخن را می خواستم ظرف مدت یک ساعت در لا بلای سخنانم به مردم بفهمانم !»

بر گرفته از کتاب لطفاّ گوسفند نباشید  محمود نامنی

وا فریادا ز عشق وا فریادا   کارم بیکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا دادا   ور نه من و عشق هر چه بادا بادا

 

 

شیخ ابوسعید فضل الله بن ابی‌الخیر محمد بن‌احمد میهنی یا میهنه‌ای (مهنه‌ای) از عارفان بزرگ و مشهور اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری است، ولادت او در سال 357 هجری در شهرکی به نام میهنه یا مهنه از توابع خراسان اتفاق افتاده است. علوم مقدماتی را که صرف و نحو و لغت باشد در همان شهر آموخته و چون اندیشه‌ی فقه داشته به  مرو رفته است. در مرو به مدت پنج سال در حوزه‌ی درس امام ابو‌عبدالله حضری حاضر شده و پس از درگذشت وی، پیش امام ابوبکر قفال مروزی پنج سال دیگر فقه خوانده است. سپس از مرو قصد سرخس کرده چون به سرخس رسید نزد امام ابوعلی‌زاهر‌ بن‌احمد که علم تفسیر و حدیث می‌گفته رفته است و چون مدتی تفسیر و اصول و اخبار رسول را فرا‌گرفته، اتفاق ملاقات او با لقمان سرخسی که از عاقلان مجانین بوده، افتاده است. لقمان سرخسی او را به در خانقاه(ابوالفضل محمد ‌بن حسن سرخسی) برده و دست او بدست ابوالفضل داده است و این پیر ابوالفضل مرید (شیخ ابوعبدالله بن‌علی سراج طوسی) بوده است. پیر ابوالفضل مراد شیخ ابوسعید بوده و شرایط تهذیب اخلاق و ریاضت به او فرا داده است. شیخ ابوسعید پس از اخذ طریقه‌ی تصوف به دیار خود (میهنه) برگشت و هفت سال به ریاضت پرداخت و سپس نزد ابوالفضل محمد بن حسن سرخسی، آمده و به اشاره‌ی شیخ و خود به نیشابور رفت و در نیشابور از عبدالرحمن محمد حسین بن محمد سلمی نیشابوری، صاحب طبقات الصوفیه خرقه‌ی ارشاد گردید و به میهنه برگشت و در آنجا خانقاهی بنا کرده و به تربیت و ریاضت پرداخته و پس از هفت سال با مرگ ابوالفضل سرخسی به شهر آمل رفته و در آن شهر برای بار دوم از دست ابوالفضل احمدبن‌عبدالکریم قصاب آملی از خلفای محمد بن عبدالله ... خرقه گرفته و یک سال در شهر عامل مقام کرده و باز به نیشابور بازگشته است. در این سفرها بزرگان علمی و شرعی نیشابور با او به مخالفت برخاستند، اما چندی نگذشت که مخالفت به مودت بدل شد و مخالفان وی تسلیم شدند.

ابوسعید پس از یک سال اقامت در نیشابور به میهنه مراجعت کرد و عاقبت در همانجا که چشم به دنیای ظاهر گشوده بود شب آدینه‌ی چهارم شعبان سال 440هجری، وقت نماز خفتن دنیا را بدرود گفت. و روح بزرگ خود را که همه در کار ... مردمان می‌داشت تسلیم خدای بزرگ کرد.

غیر از گفتار منظوم عربی و فارسی و رباعی گفتار و مأثورات و حکایات و حالات او، دو کتاب باقی مانده است:

یکی (اسرارالتوحید فی مقالات الشیخ ابی سعید)که محمد بن منور میهنی نواده‌اش آن را تألیف کرده است و دیگری، (حالات و سخنان شیخ ابوسعید ) که بطور احتمال مؤلف آن، کمال‌الدین محمد، پسر عموی پسر مؤلف اسراالتوحید است. هرمان اته خاورشناس نامی آلمانی درباره‌ی شیخ ابوسعید ابوالخیر چنین آورده است:

 (وی نه تنها استاد دیرین شعر صوفیانه به شمار است بلکه صرفنظر از رودکی و معاصرینش، می‌توان او را از مبتکرین رباعی که زاییده طبع ایرانی است دانست. ابتکار او در این نوع شعر از دو لحاظ است: یکی آنکه وی اولین شاعر است که شعر خود را منحصراٌ به شکل رباعی سرود. دوم آنکه رباعی را بر خلاف اسلاف خود نقشی از نو زد که آن نقش، جاودانه باقی ماند. یعنی آن را کانون اشتعال آتش عرفان وحدت وجود قرار داد و این نوع شعر از آن زمان نمودار تصورات رنگین عقیده به خدا در همه چیز بوده است. اولین بار در اشعار اوست که کنایات و اشارات عارفانه به‌کار رفته، تشبیهاتی از عشق زمینی و جسمانی در مورد عشق الهی ذکر شده و درین معنی از ساقی بزم و شمع شعله‌ور سخن رفته و سالک راه خدا را عاشق حیران و جویان، میگسار و مست، و پروانه‌ی دور شمع نامیده که خود را به آتش عشق ‌می‌افکند. بدیهی است در عقاید شاعرانه‌ی ابوسعید مطالب مبهم و تاریک موجود است و تعیین خط مرز میان عشق زمینی و آسمانی، با مستی می و مستی عشق الهی بسی دشوار است، ولی این قامت به استثنای معدودی از استادان نظیر حافظ که به طریقه‌ی اول تمایل دارد و سنایی و عطار و جلال‌الدین رومی که به دومی متمایلند در حق اغلب غزل‌سرایان و قصیده‌گویان متأخرتر هم صدق می‌کند در هر صورت از رباعی‌های ابوسعید نور تصوف واقعی میدرخشد مانند اعراض از علایق زمین و صرف‌نظر از لذات هر دو جهان و استخفاف نسبت به رسوم ظاهری ادیان و مذاهب، و تقدیر مجاهدات آزاد مردان راه خدا که در نظر آنان کعبه و بتخانه خالق و خلق یکی است و عقیده به وحدت کلی و اعتقاد به اینکه مظاهر کثیره در عالم ازل با ذات حق یکی بوده‌اند و جدایی کثرتی وجود نداشته است. باید این راه هم گفت که میان سروده ابوسعید گاهی احساسات عمیق مؤثری مشهود است که نمود کامل حکم و امثال و نغمه‌های شاعرانه است).

از گفته‌ی اوست:« التوصیف قیام القلب مع الله بلاواسطه»


[ چهارشنبه 90/1/24 ] [ 11:20 صبح ] [ پیام ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 105572