سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کتابخانه شاهد
 
قالب وبلاگ

شهرام شکیبا در خبر آنلاین نوشت:

برخی معتقدند که بدحجاب‌ها غرض‌های سیاسی دارند. در چند سال اخیر بارها در خبرها با جملاتی با همین فحوا برخورد داشته‌ام. حتی گاه کسانی مدعی شده‌اند که برخی از بدحجاب‌ها از جریان‌های برانداز پول دریافت می‌کنند.
موقعیت اول
مادر: ببین پسرم این دختر به درد تو نمی‌خوره.
پسر: آخه چرا؟
مادر: ما توی خونواده‌مون آدم سیاسی و مخالف نداریم. این جور آدما خطرناکن. مشکل دارن.
پسر: آخه از کجا می‌دونی؟ یعنی من همکلاس دانشگاهم رو نمی‌شناسم؟
مادر: خب نمی‌شناسی. ساده‌ای دیگه. من از نوه مرضیه خانوم که باهاش دوسته تحقیق کردم.
پسر: اون از کجا می‌دونه آخه؟
مادر: از روی حجابش فهمیده. تو ساده‌ای پسرم. این دختره از بابت وضع لباس و پوشش توی دانشگاه کاملا خودیه. وقتی میره سینما، با دولت مشکل داره. توی جمع‌های فامیلی‌شون، اقدام علیه امنیت ملی می‌کنه. توی نامزدی دوستش، رسماً عامل بیگانه‌ست. توی استخر هم کلاً براندازه! حالا فهمیدی!
موقعیت دوم
[داخل یک ون نیروی انتظامی که متعلق است به طرح امنیت اجتماعی و برخورد با بدحجاب‌ها. چندین زن بدحجاب داخل ون هستند. ماشین به سرعت در حرکت است. راننده که سرباز وظیفه است سعی می‌کند داخل آیینه نگاه نکند که چشمش به آنها نیفتد. دائم زیر لب استغفرالله و لا اله الا الله می‌گوید و آه می‌کشد. هر بار که در آیینه نگاه می‌کند، فرمان از دستش رها می‌شود و ماشین قیقاج می‌رود. زن‌ها جیغ می‌کشند و جناب سروان که کنار دست او نشسته چشم غره می‌رود. همه زن‌ها با هم در حال حرف زدن هستند.]
(1)
- تو رو واسه چی گرفتن؟
- هیچی می‌گن مانتوت «مشارکتیه»!
- زیر بار نری‌یا! این مانتو فوق فوقش «مجاهدین انقلاب اسلامیه». اگه اون چاک بغلش نبود که راحت «کارگزاران» به حساب می‌اومدی. زود ولت می‌کردن.
(2)
- تو رو واسه چی گرفتن؟
- من پشت موهام بیرون بود.
- خب اینکه میشه در حد «محسن رضایی»؛ گیری بهش نیست.
- بدشانسی آوردم. یهو باد اومد، روسریم افتاد. الان به اتهام «کروبی» دارن منو می‌برن.
(3)
- این مانتوت چه قشنگه. از کجا خریدی؟
- همین پاساژ اون ور خیابون. برو بهش بگو مانتوی بالا تنه «دوم خردادی» می‌خوام. همه رنگشو داره. ولی این با شلوار تنگ دمپا «اوبامایی» خوشگل میشه.
(4)
- تو چرا گریه می‌کنی؟
- من هیچ تقصیری نداشتم. مانتوم مناسب بود. یه موتوری داشت می‌زد بهم، خوردم زمین، یهو شدم فتنه‌گرِ براندازِ عامل بیگانه!

http://www.tabnak.ir/fa/news/17109


[ پنج شنبه 90/3/26 ] [ 8:51 عصر ] [ پیام ] [ نظرات () ]

در زمان پیامبر گرامی اسلام، اشخاصی مانند سجاح بنت حارث و مسیلمه کذاب ادعای پیامبری کردند. سجاح بنت حارث قصد آن کرد که با مسیلمه محاربه نماید. لذا لشکری مهیا نمود و به قصد جنگ با مسیلمه روان شد.
مسیلمه نیز با یاران و اطرافیانش برای مقابله با او به سوی او حرکت کرد. لشکرهای پیامبران دروغین در محلی مقابل هم صف آرایی کردند قرار بر این شد که دو پیامبر با هم به خلوت بروند و با هم مذاکره کنند تا شاید به راه حل مناسبی غیر از جنگ دست پیدا کنند.
مسیلمه دستور داد خیمه ای قرمز بین دو لشکر نصب کنند. هر دو پیامبر دروغین وارد خیمه شدند و دو لشکر به انتظار نتیجه نهائی مذاکره دو پیامبر نشستند.
سجاح بنت حارث زنی فربه و زیبا اندام بود و مسیلمه مردی قد بلند و در عنفوان جوانی قرار داشت. (شیطان به یکی از پیامبران گفت: هرگاه زن و مردی به تنهایی در جایی خلوت کنند، سومین آنها من هستم و آنها را برای ارضای غریزه جنسی تشویق می کنم). شیطان آنها را وسوسه کرد و آنان پس از نگاه های شهوانی به همدیگر، شهوتشان تحریک شد. در این هنگام مسیلمه به سجاح گفت: از قرآنی که جبرئیل بر تو نازل کرده قدری بخوان.
سجاح گفت: این ایه را به خاطر دارم: یا معاشر النساء خلقن ازواجا و جعلن ازواجآ، یعنی به درستی شما جماعت زن ها مخلوق شدید و جفت قرار داده شدید و جفت نولجه منکن ایلاجا و نخرجه منکن اخراجا، یعنی فرو بردیم در شما زن ها فروبردنی و بیرون آوردیم از شما بیرون آوردنی.
مسیلمه که در شهوت سرکش خود می سوخت گفت: آیا میل به ازدواج و شوهر کردن داری؟ سجاح که شهوتش نیز تحریک شده بود گفت: آری.
مسیلمه بدون خواندن خطبه عقد و تعیین مهر، با او در آمیخت. مسیلمه و سجاح سه روز در آن خیمه به عیش و عشرت و خوشگذرانی با هم مشغول بودند و بعد از سه روز بیرون آمدند.
هنگامی که اصحاب سجاح به او گفتند: او را چگونه یافتی و با هم به توافق رسیدید؟
گفت: آری، من او را پیامبر به حق می دانم و او مرا به عقد خود در آورد تا مردم بگویند پیغمبری، پیغمبری را تزویج نمود.
اصحاب به او اعتراض کردند و گفتند: بدون خطبه عقد و تعیین مهریه این چه ازدواجی است؟
سجاح پیش مسیلمه رفت و گفت: اصحاب من از تو مهریه می خواهند.
مسیلمه کذاب گفت: مهریه تو برداشتن نماز صبح و عشاء است که از آنها ساقط شد.
و از مزخرفات مسیلمه است که گفته: پیک وحی به من نازل شده و چنین گفته: الفیل ما الفیل و له خرطوم الطویل، یعنی فیل، فیل چیست؟ و او دارای خرطومی بلند است و یا ان الذین یغسلون ثیابهم و لایجدون ما یلبسون اولئک هم المفلسون، یعنی به درستی کسانی که می شویند لباس هایشان را و نمی یابند چیزی را که بپوشند پس اینان همان ورشکستگان هستند.
بعدها سجاح مسلمان شد و توبه کرد ولی مسیلمه کذاب به کارهای غلط خود ادامه داد و توسط وحشی کشته شد.
وحشی می گفت: بهترین مردم و بدترین مردم را من کشتم که بهترین آنها حضرت حمزه (ع) و بدترین آنها مسیلمه کذاب است.
از کرامات مسیلمه این است که هر چه می کرد خلاف آن ظاهر می شد.
مردم یمامه به او گفتند: رسول مدینه آب دهن در چاه خشک می ریزد آب چاه طغیان می کند تو نیز چنان کن. پس آب دهن به چاه می انداخت آب چاه به طور کلی خشک می شد. به او گفتند:
رسول مدینه دست بر سر افراد کچل و بی مو می کشد مو می روید، تو نیز چنان کن. او چنین کرد و بقیه موها به کلی ریخت. به او گفتند: هر چه کنی عکس آن ظاهر می شود، گفت: معجزه یعنی خرق العاده یا به طرف اعلی یا به طرف بعدی

منبع :http://www.iranhall.com/health/maritual/


[ چهارشنبه 90/3/25 ] [ 5:25 عصر ] [ پیام ] [ نظرات () ]

ابومیسر عابد، شخصی بود که دنیا را به کلی ترک گفته بود و شبانه روز در مسجد براثا، به طاعت و بندگی خداوند متعال مشغول بود.
روزی دختری اشراف زاده با شوکت و عظمت خیره کننده ای عبورش به مسجد براثا می افتد. همین که چشم دختر به وضع ساده و حالات روحانی ابومیسر می افتد، منقلب می شود و از مرکب خود پیاده می شود و نزد ابومیسر می آید. بعد از تعارفات معمولی و احوالپرسی، دختر از وی سوال می کند: چرا دنیا را با تمام لذائد و شیرینی هایش ترک گفتی و بدین جا آمدی؟
ابومیسر گفت: من دیدم دنیا آخرش فانی است، چه بهتر که از همان اول رهایش کنم و زحمت جمع آوری آن رابه خود ندهم.
دختر که از صفای قلب و حالات خوش ابومیسر عابد که از دنیا فقط یک حصیر داشت، گفت:
به یک شرط، حاضرم که تو را به ازدواج خود درآورم. آن شرط این است که با همین حصیر بسازی و با وضع فقیرانه زندگی کنی و گرنه با وضع اشرافی تو ازدواج ما جور در نمی آید.
دختر قبول کرد و مراسم ازدواج با سادگی هر چه تمامتر برگزار شد. وقتی وارد حجله شدند، دختر گفت: ابومیسر، اگر می خواهی با همدیگر باشیم و برای خدا زندگی بکنیم، بیا بین بدنمان و خاک هیچ فاصله ای نباشد. این حصیر را هم کنار بگذار. بیا روی خاک مانند شب اول قبر ازدواج کنیم.

منبع:http://www.iranhall.com/health/maritual


[ چهارشنبه 90/3/25 ] [ 5:18 عصر ] [ پیام ] [ نظرات () ]

 زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد.

وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.

زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد.!!!

زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟

غول جواب داد : نخیر ! زمانه عوض شده است و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو اصلا صرف نداره

 زن اومد که اعتراض کنه

که غول حرفش رو قطع کرد و گفت :همینه که هست……. حالا بگو آرزوت چیه؟

زن گفت : در این صورت من مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن. این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می بینی ؟ اینها ..این و این و این و این و این و این یکی و این. من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهایه متجاوزگر و مهاجم نابود شون.غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی ؟ این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند. من که فکر نمی کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد. درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها . یه چیز دیگه بخواه. این محاله.

زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین

من هرگز نتوانستم مرد ایده آل ام راملاقات کنم.

مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه.

مردی که بتونه غذا درست کنه(!!!) و در کارهای خانه مشارکت داشته باشه.

مردی که به من خیانت نکنه و معشوق خوبی باشه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه(!!!!!)

ساده تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل.

غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم.!!

 منبع : http://writing.2khati.com


[ سه شنبه 90/3/24 ] [ 6:5 عصر ] [ پیام ] [ نظرات () ]

گزارش على(علیه السلام) از ماجراى شورا
على(علیه السلام) در گزارشى از ماجراى شورا، نخست چنین مى گوید:«حتّى إذا مضى لسبیله جعلها فی جماعة زعم أنّى أحدهم
; (این وضع همچنان ادامه داشت) تا آنکه او (خلیفه دوم) به راه خود رفت و در این هنگام (و در آستانه وفات) خلافت را در گروهى (به شورا) گذاشت که به پندارش من نیز یکى از آنان بودم».
سپس مى افزاید: «فیالله وللشّورى، متى اعترض الرّیب فىَّ مع الأوّل منهم حتّى صرتُ اُقرَن إلى هذه النّظائر!
; پناه بر خدا از این شورا! کدام زمان بود که در مقایسه من با نخستین آنان (ابوبکر و برترى من بر او) تردیدى وجود داشته باشد، تا چه رسد به اینکه مرا همسنگ امثال این افراد (اعضاى شورا) قرار دهند».
آنگاه همراهى و ورود خود به شورا را بازگو مى کند و مى فرماید: «لکنّی أسففْتُ إذ أسفّوا، وطِرْتُ إذا طاروا
; ولى من (به خاطر مصالح اسلام با آنها همراهى کردم) هنگامى که آنها پایین آمدند، پایین آمدم و هنگامى که پرواز کردند، پرواز نمودم».
سپس امیرمؤمنان(علیه السلام) به طور سربسته نتیجه شورا را بازگو مى کند و مى گوید: «فصغا رجل منهم لضغنه، ومالَ الآخر لصهره، مع هَن وهَن; سرانجام یکى از آنها به خاطر کینه اش از من روى برتافت و دیگرى خویشاوندى را بر حقیقت مقدّم داشت و به خاطر دامادیش به دیگرى (عثمان) تمایل پیدا کرد، علاوه بر جهات دیگر که ذکر آن خوشایند نیست».(29)

برخى گفته اند: مراد از کسى که به خاطر کینه توزى از على(علیه السلام) روى گردان بود، طلحه بود; ولى برخى دیگر معتقدند طلحه در آن جلسه نبود و مراد سعد بن أبىوقّاص است.(30) و امّا آن کس که به خاطر خویشاوندى به عثمان مایل شد، عبدالرّحمن بن عوف بود; زیرا همان گونه که پیش از این گفته شد، عبدالرحمن با «امّ کلثوم» خواهر عثمان ازدواج کرده بود.
جمله «مع هن وهَن» کنایه از امور زشتى است که نمى توان به آن تصریح کرد(31) و شاید اشاره به انگیزه رأى عبدالرّحمن باشد که آن حضرت به او گفته بود: رأى وى به عثمان براى این بود که عثمان نیز پس از خویش، خلافت را به وى بسپارد.
بار دیگر نیز مراعات مصالح مسلمین
على(علیه السلام) در ماجراى شوراى شش نفره به خلافت نرسید و پس از اعتراض، با عثمان بیعت کرد; امّا نه از آن رو که او را شایسته این جایگاه بداند، بلکه آن حضرت براى جلوگیرى از ایجاد آشوب و پرهیز از درگیرى داخلى، راه همکارى را در پیش گرفت.
على(علیه السلام) در خطبه 74 نهج البلاغه این مسأله را به خوبى منعکس مى سازد. ماجراى شأن ورود این خطبه از این قرار است:

ابن ابى الحدید معتزلى مى نویسد: «پس از بیعت عبدالرّحمن و حاضران با عثمان، نخست على(علیه السلام) از بیعت خوددارى کرد و گفت: «شما را به خدا سوگند مى دهم، آیا در آن روز که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) میان مسلمانان پیمان برادرى برقرار کرد، در میان شما کسى جز من وجود دارد که آن حضرت میان او و خودش پیمان برادرى برقرار کند؟!» همگى پاسخ دادند: نه. سپس فرمود: «آیا در میان شما کسى جز من هست که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) درباره او گفته باشد: «من کنتُ مولاه فهذا مولاه» گفتند: نه.
آنگاه فرمود: «آیا در میان شما کسى جز من وجود دارد که پیامبر درباره او گفته باشد: «أنت منّی بمنزلة هارون من موسى إلاّ أنّه لا نبیّ بعدی; تو نسبت به من، همانند هارون نسبت به موسى هستى، جز آنکه بعد از من پیامبرى نیست». گفتند: نه.
سؤال کرد: «آیا در میان شما کسى هست که در ارتباط با ابلاغ سوره برائت مورد اعتماد قرار گرفته باشد و پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله) درباره او فرموده باشد: این سوره را (براى قرائت بر مشرکان در سرزمین منا) جز من و یا مردى که از من است، نباید ابلاغ کند؟» همگى گفتند: نه.
فرمود: «آیا مى دانید که اصحاب رسول خدا(صلى الله علیه وآله) بارها از میدان جنگ فرار کردند، ولى من هرگز فرار نکردم؟» گفتند: آرى.
فرمود:«کدام یک ازما به رسول خدا(صلى الله علیه وآله) ازنظرخویشاوندى نزدیک تر است؟» گفتند: تو. اینجا بود که عبدالرّحمن بن عوف سخن على(علیه السلام) را قطع کرد و گفت: «اى على! مردم جز به عثمان راضى نبودند، بنابراین، خودت را به زحمت مینداز و در معرض خطر (شمشیر) قرار مده».
سپس عبدالرّحمن به گروه پنجاه نفرى که سرکرده آنان «ابوطلحه انصارى» بود رو کرد و گفت: اى ابوطلحه! عمر چه دستورى به تو داده است؟ گفت: به من دستور داده آن کس که میان مسلمانان اختلاف بیندازد را به قتل برسانم.
عبدالرّحمن آنگاه رو به على(علیه السلام) کرد و گفت: اکنون بیعت کن، وگرنه دستور عمر را درباره تو به اجرا خواهیم گذاشت!
على(علیه السلام) فرمود: «لقد علمتم أنّی أحقّ النّاس بها من غیرى; ووالله لاُسلمنَّ ما سَلِمت اُمور المسلمین، ولم یکن فیها جور إلاّ علىَّ خاصّة، إلتماساً لأجر ذلک وفضله، وزهداً فیما تنافستموه من زُخْرفه وزِبْرجه; شما خوب مى دانید که من از هر کس، به امر خلافت شایسته ترم (ولى شما به خاطر آنکه مرا در مسیر منافع خود نمى بینید، مانع آن شدید) امّا به خدا سوگند! تا هنگامى که اوضاع مسلمین رو به راه باشد و تنها به من ستم شود، سکوت اختیار مى کنم، تا از این طریق پاداش و فضل الهى را به دست آورم و در برابر زر و زیورهایى که شما به خاطر آن با یکدیگر رقابت دارید، پارسایى ورزیده باشم». سپس آن حضرت دست خود را دراز کرد و بیعت نمود.(32)

روشن است که على(علیه السلام) حاضر نیست براى رسیدن به خلافت ـ که حقّ اوست ـ از هر ابزارى استفاده کند و با درگیرى و لشکرکشى آن را به دست آورد. او ظلم بر خود را براى جلوگیرى از تفرقه و نابودى اصل اسلام تحمّل مى کند. امّا از یکسو، با امتناع نخستین خود و احتجاج با اصحاب شورا حقّانیت خود را بار دیگر در تاریخ ثبت کرد و از سوى دیگر، خشونت برخى از صحابه و کینه توزى آنان را براى آیندگان به تصویر کشید.
موضع طلحه
مطابق نقل طبرى وابن اثیر، روزى که براى عثمان بیعت گرفته شد، طلحه وارد مدینه شد; به او گفته شد: با عثمان بیعت کن! گفت: آیا همه قریش راضى اند؟ گفتند: آرى. آنگاه طلحه نزد عثمان آمد و گفت: آیا مردم با تو بیعت کردند؟ عثمان پاسخ داد: آرى. طلحه گفت: من نیز از آنچه مردم انجام دادند، روى گردان نخواهم شد. و در پى آن، با عثمان بیعت کرد.(33)
ولى بلاذرى مى نویسد: طلحه در منطقه «سَرات»(34) براى رسیدگى به اموالش رفته بود و پس از ضربت خوردن عمر، فرستاده اى با شتاب به سوى وى رفت و او را از ماجرا باخبر ساخت; طلحه نیز به سرعت به سوى مدینه حرکت کرد، امّا زمانى رسید که مردم با عثمان بیعت کرده بودند. طلحه با دیدن این ماجرا در خانه خود نشست و بیرون نیامد و گفت: «مثلی لایفتأت علیه ولقد عجلتم وأنا على أمری
; نسبت به من نباید خودرأیى مى شد (و نباید بدون حضور من تصمیم گرفته مى شد) شما عجله کردید در حالى که من در پى کارم رفته بودم».
عبدالرّحمن که از این ماجرا مطّلع شد، به نزد طلحه رفت، حرمت اسلام را نزد وى بزرگ شمرد و او را از ایجاد تفرقه پرهیز داد (و وادار به بیعت کرد).(35)

ادامه مطلب...

[ سه شنبه 90/3/17 ] [ 5:21 عصر ] [ پیام ] [ نظرات () ]

اشــاره
از مسائل سؤال برانگیز در تاریخ اسلام شوراى شش نفره اى بود که توسط خلیفه ثانى تأسیس شد تا از میان خود خلیفه اى براى بعد از او برگزینند.
این جریان از آن نظر که پیش از آن و پس از آن ـ به این شکل خاص ـ منحصر به فرد بوده، و هرگز تکرار نشد سؤال برانگیز است.
این پرسش مطرح است که خلیفه دوم بر اساس چه معیارى و با استناد به چه دلیلى دست به چنین اقدامى زد؟
او به سنّت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) عمل نکرد که برابر عقیده امامیه، پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) على(علیه السلام) را پس از خود به امامت امّت اسلامى منصوب فرمود و مطابق نظر اهل سنّت ـ بدون انتخاب شخص خاص ـ امر خلافت را به مردم واگذار کرد.
همچنین بر شیوه خلیفه اوّل نیز رفتار نکرد که او شخصاً عمر را پس از خود بر مردم خلیفه ساخت و به مردم معرّفى کرد; خلیفه دوم شیوه اى تازه در پیش گرفت که با هیچکدام نمى ساخت. او دستور داد شش نفر را در خانه اى گرد آوردند و گروهى مسلّح را بر آنها بگمارند تا طىّ سه روز از میان خود خلیفه اى برگزینند و گرنه آنها را به قتل رسانند!!
این راهکار به نظر عجیب و سؤال برانگیز است و ذهن هاى جستجوگر به دنبال پاسخى در خور براى آن مى باشند.
براى بررسى ابعاد و زوایاى این حادثه مهمّ تاریخى، آن را ـ با استفاده از کتاب هاى مورد قبول برادران اهل سنّت ـ در چند محور مورد بحث قرار مى دهیم:
1. فرمان خلیفه دوم
2. مرگ عمر و تشکیل شورا
3. عکس العمل ها
4. تحلیل و بررسى

اوّل: فرمان خلیفه دوم
پس از آنکه خلیفه دوم مجروح شد و در بستر مرگ افتاد، به او گفته شد: اى امیرالمؤمنین! کاش کسى را پس از خود خلیفه قرار دهى! پاسخ داد: چه کسى را خلیفه قرار دهم؟ آرى; اگر ابوعبیده جرّاح زنده بود، او را معرّفى مى کردم و اگر خداوند از علتش مى پرسید مى گفتم: از پیامبر شنیدم که درباره ابوعبیده فرمود: «وى امین این امّت است». و همچنین اگر سالم برده آزاد شده حذیفه زنده بود، او را خلیفه قرار مى دادم واگر پروردگارم از علّتش سؤال کند پاسخ مى دهم: من از پیامبرت شنیدم که فرمود: «سالم خدا را شدیداً دوست مى داشت».(1)
کسى به عمر گفت: (فرزندت) عبدالله بن عمر را برگزین. عمر گفت: خدا تو را بکشد! تو هرگز در این پیشنهاد خدا را در نظر نگرفتى; چگونه کسى را خلیفه قرار دهم که از طلاق دادن همسرش عاجز است (و بى اراده و ضعیف است)...
آنگاه گفت: من در این باره مى اندیشم; اگر کسى را خلیفه قرار دهم (اشکالى ندارد، زیرا) آن کس که بهتر از من بود (اشاره به ابوبکر است)، چنین کرد و اگر براى مردم خلیفه اى قرار ندهم (و آنها را آزاد بگذارم) باز هم آن کس که بهتر از من بود (اشاره به رسول خدا(صلى الله علیه وآله) است)، این گونه عمل کرد; ولى به هر حال، خداوند دینش را تباه نخواهد ساخت.
پس از مدّتى بار دیگر نزد عمر آمدند و از او خواستند کسى را معرّفى کند. وى گفت: «
قد کنت أجمعتُ بعد مقالتی لکم أن أنظر فاُولّی رجلا أمرکم هو أحراکم أن یحملکم على الحقّ ـ وأشار إلى علیّ ـ
; پس از آن سخنان که با شما گفتم، تصمیم گرفتم زمام کارتان را به دست کسى بسپارم که بهتر از هر کس شما را به راه حق مى کشاند و در این حال به على(علیه السلام) اشاره کرد...».
آنگاه افزود: ولى نمى خواهم امر خلافت را بر شما تحمیل کنم (و شخص خاصّى را معرّفى نمایم) امّا بر شما باد به این گروه که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) فرمود: «آنها اهل بهشتند» و از میان آنها این شش تن را بر مى گزینم که عبارتند از: «على، عثمان، عبدالرّحمن بن عوف، سعد بن أبىوقّاص، زبیر بن عوام و طلحة بن عبیدالله». از میان آنها یک نفر را برگزینید و هرگاه آنها کسى را والى قرار دادند، شما همکارى لازم را داشته باشید و او را کمک کنید.
عبّاس عموى پیامبر(صلى الله علیه وآله) به على گفت: «تو با آنها وارد این شورا مشو». على(علیه السلام) پاسخ داد: «من مخالفت و تفرقه را خوش ندارم». عباس گفت: «در این صورت آنچه را که ناخوش مى دارى خواهى دید».
عمر صبح گاهان على، عثمان، سعد، عبدالرحمن بن عوف و زبیر را فرا خواند (آن زمان طلحه در مدینه نبود) و به آنان گفت: «من با خود اندیشیدم و شما را بزرگان قوم یافتم; لذا امر خلافت باید از میان شما باشد. شما کسانى هستید که وقتى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) از دنیا رفت، از شما راضى بود. اگر شما متحد و هماهنگ باشید من ترسى از مردم براى شما ندارم. ولى اگر اختلاف کنید، براى شما بیمناکم، چرا که مردم نیز دچار اختلاف مى شوند». سپس دستور داد آنها بروند و به مشورت بپردازند.
آنان رفتند و به شور نشستند; کم کم صدایشان بلند شد. عمر گفت:

اکنون دست بردارید و بگذارید آنگاه که من از دنیا رفتم، تا سه روز فرصت دارید که مشورت کنید و در این سه روز صُهیب با مردم نماز بگذارد و روز چهارم فرا نرسد، جز آنکه امیرى را برگزیده باشید. در این مدّت عبدالله بن عمر نیز طرف مشورت شماست، ولى در امر خلافت هیچ حقّى ندارد، امّا طلحه شریک شماست. او اگر در این مدت سه روز آمد، وى را نیز دخالت دهید; ولى اگر نیامد، خودتان کار را تمام کنید.
سپس افزود: گمانم این است که خلافت را یکى از این دو نفر به عهده گیرند، على یا عثمان. اگر عثمان زمامدار شود، او مردى نرمخوست و اگر على به خلافت رسد، وى شوخ طبع است، ولى سزاوارتر از هر کسى است که مردم را در جادّه حق نگه دارد. و اگر آنها سعد را برگزینند، او شایسته این جایگاه هست و اگر سعد انتخاب نشد، باید زمامدار منتخب، از او کمک بگیرد و عبدالرّحمن بن عوف نیز صاحب اندیشه، خوش فکر و هوشیار است. براى او حافظ و نگهبانى از جانب خداست! از او شنوایى داشته باشید.(2)
 

نکته هاى دیگر:
1. مطابق نقل دینورى عمر علاوه بر آنکه گفت: اگر ابوعبیده جرّاح و یا سالم زنده بودند آنها را خلیفه قرار مى داد، از خالد بن ولید نیز یاد  کرد و گفت: «اگر خالد بن ولید زنده بود، او را بر مسلمین والى قرار مى دادم، چرا که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) او را شمشیرى از شمشیرهاى خدا نامیده بود».(3)
2. عبدالله بن عمر نقل مى کند که عمر به اصحاب شورا گفت: «اگر آنان على(علیه السلام) را والى قرار دهند، آنان را به راه حق مى کشاند، هر چند شمشیر بر گردنش بگذارند (با شمشیر تهدید شود). عبدالله مى گوید: به او گفتم، تو این را مى دانى و با این حال وى را والى قرار نمى دهى؟ گفت: «اگر او را خلیفه سازم، اقتدا به کسى مى کنم (اشاره به ابوبکر) که بهتر از من بود و اگر کسى را معرّفى نکنم (اشکالى ندارد، زیرا) آن کس که بهتر از من بود (اشاره به رسول خدا(صلى الله علیه وآله)) کسى را معرّفى نکرد».(4)
3. مطابق نقل ابن ابى الحدید، طلحه نیز در مدینه حاضر بود و عمر آن شش نفر را فراخواند و گفت: «پیامبر(صلى الله علیه وآله) در حالى از دنیا رفت که از شما شش نفر راضى بود، و من مى خواهم خلافت را میان شما به شورا گذارم، تا از میان خود، یکى را انتخاب کنید».
آنگاه به آنها گفت: «مى دانم که هر یک از شما مایل است که پس از  من به خلافت برسد!». آنها سکوت کردند و عمر دوباره جمله اش را تکرار کرد. اینجا بود که زبیر پاسخ داد: «ما از تو کمتر نیستیم، نه در سابقه در دین و نه در قرابت به رسول خدا(صلى الله علیه وآله) ...».(5)
آنگاه عمر براى هر یک از آن شش تن عیبى بر شمرد. و از جمله درباره زبیر گفت: «.. تو یک روز انسانى و روز دیگر شیطان!».
به طلحه گفت: «پیامبر(صلى الله علیه وآله) در حالى از دنیا رفت که به خاطر جمله اى که بعد از نزول آیه «حجاب» گفته بودى، از تو خشمگین بود».(6)
به سعد بن أبىوقّاص نیز گفت: «تو مرد جنگجویى هستى (به کار خلافت نمى آیى). قبیله بنى زهره (اشاره به قبیله سعد است) کجا و خلافت و رسیدگى به امور مردم کجا!».
به عبدالرّحمن بن عوف نیز گفت: «اگر نیمى از ایمان مسلمانان را با ایمان تو بسنجند، ایمان تو بر آنان برترى مى یابد، ولى خلافت به انسان ضعیف نمى رسد».

آنگاه به على(علیه السلام) رو کرد و گفت: «تنها عیب تو آن است که در تو شوخ طبعى است. با این حال، اگر تو والى بر مردم شوى، آنان را بر مسیر حقّ واضح و شاهراه روشن، هدایت مى کنى».
و در پایان به عثمان گفت: «گویا مى بینم که خلافت را قریش به دست تو داده اند و تو نیز بنى امیّه را بر گُرده مردم سوار مى کنى و بیت المال را در اختیار آنان مى گذارى (و بر اثر شورش مسلمانان) گروهى از گرگان عرب تو را در بسترت مى کشند».(7)
راستى حیرت آور است که عثمان با این مشکل عظیم که عمر به آن اشاره کرده به خلافت برگزیده مى شود و على به بهانه کوچکى یعنى شوخ طبعى به کنار گذاشته مى شود (ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟!)
4. عبدالله بن عمر مى گوید: عثمان، على، زبیر، عبدالرّحمن بن عوف و سعد به نزد عمر آمدند. وى به آنها نگاهى افکند و گفت: «من براى خلافت بر مردم به شما توجّه کردم. مردم دچار اختلاف نمى شوند، جز به وسیله شما».
سپس افزود: «مردم یکى از شما سه تن (عثمان، عبدالرّحمن و على) را بر مى گزینند. آنگاه به عثمان گفت: «اگر تو به خلافت رسیدى، خویشانت را بر گرده مردم سوار مکن». سپس رو به عبدالرّحمن نمود و گفت: «تو نیز اگر به خلافت رسیدى، خویشاوندانت را بر مردم مسلّط مساز» و در پایان به على(علیه السلام) نیز گفت: «و اگر تو به خلافت رسیدى بنى هاشم را بر مردم تحمیل مکن».(8)
5. مطابق نقل دینورى، عمر در تنقیص عبدالرّحمن بن عوف گفت: «تو فرعون این امّتى!» و درباره طلحه گفت: «طلحه متکبّر و مغرور است و دیگر آنکه اگر به خلافت برسد، انگشتر خلافت را در انگشت همسرش قرار مى دهد (اشاره به اینکه او تسلیم همسرش مى باشد)».(9)

ادامه مطلب...

[ سه شنبه 90/3/17 ] [ 5:17 عصر ] [ پیام ] [ نظرات () ]

چرا ازدواج موقت یک ضرورت اجتماعى است؟
 این یک قانون کلى و عمومى است که: «اگر به غرایز طبیعى انسان به صورت صحیحى پاسخ گفته نشود براى اشباع آنها، به سوى راههاى انحرافى کشیده خواهد شد».
به همین دلیل مى توان اصلاح و فساد اجتماعات را در این دو جمله خلاصه کرد: اصلاح اجتماع یعنى رهبرى و اشباع صحیح غرایز و تأمین نیازمندى هاى روحى و جسمى از طریق درست، و فساد اجتماع یعنى عدم رهبرى و عدم اشباع صحیح آنها!
این موضوع نیز قابل انکار نیست که غرایز طبیعى را نمى توان از بین برد (و نباید هم از بین برد)(1) تنها مى توان جریان آنها را تغییر داد.
بنابراین راه صحیح براى مبارزه با مفاسد اجتماعى این است که غرایز انسان و نیازمندى هاى روحى و جسمى او را درست بشناسیم و آنها را به طور معقول اشباع نماییم.
بدیهى است هر گونه اشتباه و گمراهى در این قسمت سرانجام منجر به یک فساد و بحران اجتماعى خواهد گردید.
بد نیست براى روشن شدن این واقعیت، یک مثال بزنیم:
انسان پس از یک رشته فعالیت مداوم و یکنواخت و کار خسته کننده نیازمند تفریح و سرگرمى و تنوع است.
تفریح و تنوع، حکم روغنکارى اعصاب خسته، و گردگیرى روح هاى پژمرده را دارد، و بدون آن، روح، نشاط خود را از دست مى دهد و یک حال عصبانیّت و ستیزه جویى و عصیان جانشین آن مى گردد.
بنابراین، مسأله سرگرمى و تفریح صورت یک ضرورت اجتماعى را پیدا مى کند که نسبت مستقیم با مقدار فعالیتهاى زندگى دارد.
حال اگر این سرگرمى و تفریح از طریق سالم و مشروع تأمین نگردد و به این نیازمندى طبیعى از طریق صحیح پاسخ نگوییم افراد به سوى سرگرمى هاى غلط و گمراه کننده جذب خواهند شد و منظور خود را از آن راهها تأمین خواهند نمود.

ادامه مطلب...

[ دوشنبه 90/3/9 ] [ 7:14 عصر ] [ پیام ] [ نظرات () ]

ازدواج موقّت یک ضرورت اجتناب ناپذیر اجتماعى است
 در اینجا بحثى درباره «متعه» و پاسخ بسیارى از ایرادهایى که از عدم توجه به فلسفه، و شرایط، و حدود و قیود آن ناشى مى شود، را بیان مى کنیم.
اخیراً در پاره اى از نشریات یک بحث به اصطلاح علمى درباره «ازدواج موقت» تحت عنوان مسأله اى به نام «صیغه»! مطرح شده بود که نمونه کاملى از دخالت افراد غیر صلاحیت دار در مسائل حقوقى و مذهبى بود.
گردانندگان این مجله ضمن سفسطه ها و فریب کارى هاى روشنى خواسته اند درباره این قانون اسلامى دست به سمپاشى زده و آن را طور دیگر جلوه دهند.
نظر به اینکه آنها تنها کسانى نیستند که روح این قانون عالى اسلامى را درک نکرده اند، بلکه در گوشه و کنار افراد زیادى پیدا مى شوند که بر اثر تبلیغات مسموم یا سوء استفاده هایى که از این قانون شده چنان تصور مى کنند که میان «فحشا» و «ازدواج موقت» هیچ گونه فرقى جز در لفظ نیست!
حتى اگر به کسى «فرزند صیغه» یا «ابن الصیغه» گفته شود، درست مثل اینکه او را فرزند نامشروع و زنا زاده خطاب کرده باشند، ناراحت مى گردد، بنابراین آنها نتیجه مى گیرند فحشا و ازدواج موقت هر دو باید به طور مساوى محکوم و ممنوع اعلام گردد.
لذا لازم دانستیم این مسأله را به صورت واضح و فشرده و دور از هر گونه تعصب مطرح کرده و نقاط مبهم و تاریک آن را روشن سازیم تا هم برادران اهل سنّت و هم افراد ناآگاه در محیط بدانند این قانون اسلامى یک حکم کاملا مترقى و اصلاحى است که اگر به طور صحیح و با تمام شرایط و قیود آن اجرا گردد عامل بسیار مؤثرى براى ریشه کن کردن (فحشا) و (انحرافات جنسى) است.

  ادامه مطلب...

[ دوشنبه 90/3/9 ] [ 7:12 عصر ] [ پیام ] [ نظرات () ]

این روزها جمعى از جوانان بعد از ازدواج و قبل از عروسى گرفتار مشکلات عظیمى به خاطر درخواست مهریه‏ ها مخصوصاً مهریه ‏هاى سنگین از سوى همسر خود مى ‏شوند و تاکنون بسیارى از آنها به سبب عدم قدرت بر پرداخت مهریه به زندان رفته ‏اند و بعد از آنکه اعسار و عدم توانایى آنها ثابت شود آن را تقسیط مى‏ کنند، مثلاً هر سه ماه باید یک سکه به علاوه نفقه بپردازد و تا تمام مهریه را نپردازد، زن تمکین نمى‏ کند و به خانه شوهر نمى ‏آید و اگر مهریه مثلاً 200 سکه باشد قریب 50 سال و اگر 500 سکه باشد حدود 125 سال طول مى ‏کشد تا زن تمکین کند آیا واقعاً این‏گونه قوانین موافق شریعت اسلامى است؟

جمعى از مقلّدان حضرتعالى

بسمه تعالى
پاسخ: اولاً: هیچ کس را به خاطر مهریه نمى ‏توان زندانى کرد، مگر اینکه توانایى او بر اداى مهر ثابت شود و عمداً خوددارى کند ودر موقع «شک در قدرت» اصل بر «عدم یسار» است زیرا هیچ کس ثروتمند از مادر متولد نمى ‏شود و استصحاب »عدم یسار« ثابت است، و معلوم نیست چرا تاکنون جمعى از قضات محترم عده‏اى از جوانان را به زندان انداخته‏ اند تا عدم توانایى خود را اثبات کنند.
ثانیاً: هرگاه عدم توانایى زوج بر اداى مهریه ثابت شد آن را تقسیط مى ‏کنند و با اداى اولین قسط، زن باید تمکین کند زیرا موضوع «عندالمطالبة» از صورت یکجا، به صورت اقساطى تغییر یافته و اگر زوج به وظیفه خود در پرداخت قسط اول اقدام کند زن باید تمکین نماید، همیشه در فقه با تغییر موضوع احکام نیز تغییر مى‏یابد.
اضافه بر این قاعده «لاضرر» و «لا حرج» در این‏گونه موارد حاکم است علاوه بر این قاعده «ما حَکَمَ به العقل حَکَمَ به الشَرْعُ» نیز جارى و سارى است. کدام عقل قبح و زشتى حکم انتظار کشیدن 50 سال یا 120 سال را براى رفتن زن به خانه بخت درک نمى‏ کند؟! این‏گونه احکام که هنوز متأسفانه در بعضى محاکم ما جارى است، فقه اسلام را زیر سؤال مى ‏برد و اسباب تعجب مى‏ شود. سزاوار است قضات محترم بنشینند و هر چه زودتر آن را اصلاح کنند.
نکته دیگر این که: تفاوت گذاردن میان تعبیر «عندالقدرة و الاستطاعة» و «عند المطالبه» نیز صحیح به نظر نمى ‏رسد، زیرا تعبیر «عندالمطالبه» نیز بر اساس شرایط عامه تکلیف است که یکى از آنها «قدرت» مى ‏باشد و طبعاً مقید به آن است، مگر حکمى وجود دارد که مشروط به قدرت و استطاعت نباشد، سزاوار است این قیود نیز از عقدنامه حذف شود، هر کس قدرت داشت باید بپردازد و اگر نداشت با مطالبه زوجه، به مقدار امکان تقسیط مى ‏شود و با اولین قسط، زوجه باید تمکین کند.
همیشه موفق باشید. والسلام علیکم ورحمة اللَّه
منبع
  : سایت آیت الله مکارم شیرازی - http://makarem.ir/persian/news/?nid=764


[ یکشنبه 90/3/8 ] [ 12:13 عصر ] [ پیام ] [ نظرات () ]

هـ) نسبت ناروا به پیامبر(صلى الله علیه وآله)

از ماجراهاى تلخ صدر اسلام، ماجرایى است که در پنج شنبه آخر عمر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) اتفاق افتاد. در آن روز که پیامبر در بستر بیمارى بود و چند روز بعدش رحلت کرد، به حاضران فرمود: «براى من قلم و دواتى حاضر کنید، تا براى شما نامه اى بنویسیم که پس از آن هرگز گمراه نشوید».

در برابر این خواسته رسول خدا(صلى الله علیه وآله) عمر گفت: إنّ النبی(صلى الله علیه وآله) غلبه الوجع وعندنا کتاب الله حسبنا; بیمارى بر پیامبر چیره شد (و نمى داند چه مى گوید) و کتاب الهى که ما را کافى است، نزد ماست».

در محضر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) شروع به نزاع کردند; عده اى گفتند بگذارید پیامبر نامه اش را بنویسد و بعضى سخن وى را تکرار کردند و پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) به آنها فرمان داد که برخیزند و بروند و او را تنها بگذارند.

تصور نکنید این داستان خیالى و یا خبر واحد است بلکه با تعبیرات گوناگون در صحاح و مسانید اهل سنت به طور مکرّر نقل شده است و فقط بخارى در شش جا (گاه با تصریح به اسم عمر و گاه به صورت صیغه جمع) و مسلم نیز در سه جا از کتاب خود آن را آورده است.(16)

شما خواننده عزیز چگونه مى توانید این خبر موثّق و معروف را تحمّل کنید و چه تفسیرى مى توان براى آن پیدا کرد، قضاوت را به وجدان هاى بیدار واگذار مى کنیم. (مشروح این ماجرا و اسناد متعدد آن را در کتاب «حدیث دوات و قلم» از همین مجموعه مطالعه کنید).

 

2. در ماجراى سقیفه

داستان سقیفه خود داستانى طولانى و سؤال برانگیز در تاریخ اسلام است که نیاز به تدوین مستقلّى دارد. ولى خشونت خلیفه دوم در آن ماجرا و حوادث پس از آن به خوبى روشن است.

پس از آنکه جمعى از انصار در سقیفه بنى ساعده اجتماع کردند و پیرامون خلافت به گفتگو پرداختند، خبر به گوش عمر رسید. وى ابوبکر و ابوعبیده جرّاح را با خود همراه کرد و به سقیفه آمد. در آنجا ابوبکر خطبه اى خواند، سپس میان حُباب بن مُنذر و عمر گفتگوهاى تندى درگرفت و هر یک دیگرى را تهدید کرد. در نهایت به خاطر رقابت همیشگى اوس و خزرج، اوسیان براى آنکه خلافت به سعد بن عباده و قبیله خزرج نرسد، با عجله با ابوبکر بیعت کردند.

طبرى موّرخ معروف در نقل این ماجرا وقتى به آنجا مى رسد که افراد حاضر در سقیفه براى بیعت با ابوبکر هجوم آوردند و در این میان سعد بن عباده را لگد مى کردند، مى نویسد: کسى فریاد زد: «مراقب سعد باشید، او را لگد نکنید!» عمر گفت: «اُقتلوه قتله الله; او را بکشید که خداوند او را بکشد» سپس بالاى سر سعد قرار گرفت و گفت: «تصمیم داشتم آن قدر تو را لگد مال نمایم که استخوان بازویت را خرد کنم!!».(17)

مطابق نقل بخارى عمر طىّ گزارشى که از آن ماجرا مى دهد، مى گوید: وقتى که سعد بن عباده زیر دست و پا قرار گرفت و عده اى گفتند: «سعد بن عباده را کشتید» من گفتم: «قتل الله سعد بن عباده; خداوند سعد بن عباده را بکشد»(18) و بدین صورت جمعى از مردم را تشویق به اعمالشان کرد.

مطابق نقل دیگر، وى گفت: «قتله الله! إنّه منافق; خداوند او (سعد) را بکشد! او منافق است!».(19)

در ادامه ماجراى بیعت و تثبیت خلافت ابوبکر تندخویى وى کاملاً روشن است.

مطابق نقل مورّخ معروف اهل سنّت طبرى برخى از انصار گفتند: ما جز با على(علیه السلام) بیعت نمى کنیم و عمر بن خطّاب که از اجتماع برخى از اصحاب در منزل آن حضرت آگاه شد، به سمت منزل على(علیه السلام) حرکت کرد. در خانه آن حضرت، طلحه و زبیر و مردانى از مهاجران حضور داشتند (که از بیعت با ابوبکر خوددارى کرده بودند). وى به آنها گفت: «والله لاحرقنّ علیکم او لتخرُجُنّ إلى البیعة; به خدا سوگند! خانه را بر سر شما آتش مى زنم، مگر آنکه براى بیعت بیرون آیید!».(20)

مطابق نقل بلاذرى، عمر با فتیله آتشین به سمت منزل على(علیه السلام)حرکت کرد، که فاطمه(علیها السلام) را کنار درب خانه ملاقات کرد. فاطمه(علیها السلام) به او فرمود: «یابن الخطّاب! أتراک مُحرقاً علىّ بابى؟ تو مى خواهى درب خانه مرا بسوزانى؟» وى با صراحت جواب داد: «نعم و ذلک أقوى فیما جاء به ابوک; آرى و این کار براى آن هدفى که پدرت براى آن آمده، بسیار لازم است».(21)

مطابق نقل ابن ابى شیبه، وى به فاطمه(علیها السلام) گفت: «وایم الله ما ذاک بمانعى إن اجتمع هولاء النفر عندک، أن أمرتهم أن یحرق علیهم البیت; به خدا سوگند آن مسأله (محبوبیت پدرت و خودت در نزد ما) هرگز مانع از آن نخواهد شد که اگر همچنان این چند نفر (على(علیه السلام)، زبیر و...) به نزد تو آیند، دستور دهم خانه را بر سر آنان آتش بکشند».(22)

به سبب همین تندى ها و خشونت هاست که مطابق نقل بخارى، پس از رحلت حضرت فاطمه(علیها السلام) وقتى که على(علیه السلام)سراغ ابوبکر فرستاد، تا با وى گفتگو کند; به ابوبکر گفت تنها بیاید و کسى با او همراه نباشد; به آن دلیل که وى حضور عمر را خوش نداشت (فأرسل إلى أبی بکر ان ائتنا ولا یأتنا أحد معک، کراهیّةً لمحضر عمر).(23)

در عبارت طبرى و ابن کثیر تعبیر روشن ترى آمده است که على(علیه السلام)به ابوبکر گفت: تنها بیاید چون مى خواست عمر همراه او نباشد; زیرا از تندخویى عمر آگاه بود (وکره أن یأتیه عمر، لما علم من شدّة عمر).(24)

تندى و خشونت وى در ماجراى سقیفه، داستانى طولانى دارد که جداگانه تدوین خواهد شد. (ضمناً فراموش نکنید، آنچه در بالا آمد و در سایر مباحث این کتاب آمده، از منابع معروف اهل سنّت گرفته شده است).


[ پنج شنبه 90/3/5 ] [ 4:24 عصر ] [ پیام ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 104672