سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کتابخانه شاهد
 
قالب وبلاگ

یک مرد تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال به طرف اردبیل، به جای اینکه از جاده اصلی عبور کند، یاد حرف پدرش می افتد که جاده قدیمی با صفاتره و از وسط جنگل رد میشه…اینطوری تعریف میکرد…

من ساده حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم توی خاکی، ?? کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری میکردم روشن نمی شد.وسط جنگل، داره  شب میشه، نم بارون هم گرفته…اومدم بیرون یه کم با موتور ماشین ور رفتم، دیدم نه میتونم خوب ببینم نه چیزی سر در میارم…

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیر رو ادامه دادم.دیگه بارون حسابی تند شده بود…با یه صدایی برگشتم دیدم یه ماشین خیلی آروم و بی صدا بغل دستم وایسادمن هم بی معطلی پریدم تو ماشین…انقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشین رو نگاه کنم هم نبودم… روی صندلی عقب جا گرفتم و جمع و جور شدم، سرم رو آوردم بالا برای تشکردیدم کسی پشت فرمون و صندلی جلو نیست…خیلی ترسیده بودم…داشتم به خودم می اومدم که ماشین یهو همینطور بی صدا راه افتاد…تو لحظه های آخر خودم رو به خدا انقدرنزدیک دیدم که بابابزرگ خدا بیامرزماومد جلوی چشم…تو لحظه های آخر یه دست از بیرون پنجره اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده…نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم…ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یاکوه میرفت…یه دست می اومد و فرمون رو می چرخوند…از دور یه نوری رو دیدم، حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم…در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون…انقدر تند می دویدم که نفس کم اورده بودم…

دویدم به سمت آبادی ای که نور ازش می امد…رفتم تو یه قهوه خونه ولو شدم رو زمین…بعد از اینکه به هوش اومدم، جریان رو تعربف کردم…وقتی تموم شد تا چند ثانیه همه ساکت بودن…

یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن توی قهوه خونه…

یهو یکیشون گفت:ممد نگاه کن…

این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل میدادیم سوار شده بود..


[ جمعه 90/4/3 ] [ 5:1 عصر ] [ پیام ] [ نظرات () ]
دختر دانش آموز صورتی زشت داشت. دندانهایی نامتناسب با گونههایش، موهای کم پشت و رنگ چهرهای تیره…

روز اولی که به مدرسه ما آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت… او در همان روز اول مقابل تازه

وارد ایستاد و از او پرسید: !! یک دفعه کلاس از خنده ترکید …

میدونی زشتترین دختر این کلاسی؟

 برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!

بعضیها هم اغراق آمیزتر میخندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جملهای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژهای در میان همه

 و از جمله من پیدا کند :

اما کاترینای عزیزم،بر عکس من تو بسیار زیبا و جذاب هستی…

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینانترین فردی است که میتوان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه میخواستند با او هم گروه

باشند…

او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود:

به یکی میگفت چشم عسلی و به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاقترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوبترین یاور دانش آموزان را داده بود.

ویژگی برجسته او در تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود که واقعاً به حرفهایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبههای مثبت فرد اشاره میکرد.

مثلاً به من میگفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم میگفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت…

آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود؟!

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهریاش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم…!

? سال پیش وقتی برای خواستگاریاش رفتم،دلیل علاقهام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم

و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در

چیست؟!

همسرم جواب داد: من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم…!

و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید…


[ جمعه 90/4/3 ] [ 4:49 عصر ] [ پیام ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 104757