سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کتابخانه شاهد
 
قالب وبلاگ

پیرمرد به تلخی گفت: "بله من یک   دزدم. اما فقط یک بار در زندگی‌ام دزدی کردم. و آن عجیب ترین سرقتی بود که تا به   حال روی داده. ماجرا مربوط می‌شود به یک کیف جیبی پر از پول..." ت‍‍اکید کردم: "به نظرم چیز خیلی عجیبی نیست"
اجازه بدهید تعریف کنم: "زمانی که ان را توی جیبم گذاشتم نه به پولی که قبل از سرقت در جیب داشتم اضافه شد و نه چیزی از پول کسی که جیبش را زده بودم کم شد"
در جواب گفتم:"این که گفتید خیلی عجیب است! چطور ممکن است کسی کیف پر از پولی را بدزدد و به جیب بزند ولی چیزی به پولی که از قبل در جیبش داشت اضافه نشود؟"

پیرمرد بی اختیار تکرار کرد: "حتی یک سنت" و به نقطه ای مبهم چشم دوخت. انگار متوجه جماعتی که پشت میزهای دیگر می‌خانه‌ی دود گرفته نشسته بودند و هراز گاهی عربده می‌کشیدند نبود."حتی یک سنت" بی آنکه فرصتی بدهد تا چیزی بپرسم لحظه ای به من خیره ماند: "خوب به من گوش کنید آقا! می‌خواهم این داستان را برایتان تعریف کنم. اما به شرط اینکه شما هم بعد از آن مثل دیگران تحقیرم نکنید" صندلی‌اش را به من نزدیک کرد. چون ته می‌خانه زد و خورد دیگری به راه افتاده بود و شنیدن صدایش از آن سوی میز برایم غیر ممکن بود. سپس بینی اش را با یک دستمال بزرگ رنگی پاک کرد و در حالی که با دقت آنرا تا می‌کرد داستانش را آغاز کرد. "تا آنروز هرگز چیزی ندزدیده بودم و بعد از آن هم دست به دزدی نزدم. سرقت در مسیر راه آهن میانبری پرت و کوچک که از ازمیر به شابین کارا هیسار می‌رود روی داد. مسیری کوهستانی و صعب العبور که هر آن احتمال هجوم راهزنان وجود دارد.

من جایی در یک کوپه درجه سه داشتم که در آن مسافر دیگری نبود جز مردی ژنده پوش که یک دستش را روی چشم‌هایش گذاشته و خوابیده بود. به نظر می‌رسید اصلاً متوجه حظور من نیست اما به محض اینکه قطار به راه افتاد چشمانش را باز کرد و به من نگاه کرد. زیر نور متمایل به قرمز چراغ نفتی  خطوط زمخت چهره ای مشکوک، مرموز، و به شدت رنگ پریده  آشکار شد که با ریش‌های نامرتب شش یا هفت روز نتراشیده، شریرتر می‌نمود و می‌شد در چهره اش به وضوح نشانه‌های گرسنگی و گستاخی را دید.
حین اینکه با نهایت دقت براندازش می‌کردم ملتفت شدم خراشی بزرگ گونه‌ی چپش را زشت تر کرده. پس از چند دقیقه زیر نور لرزان چراغ که به طرز اغراق امیزی سایه‌ها را به رقص وا می‌داشت باید با وحشت تمام می‌پذیرفتم که چهره‌ی همسفرم که در ابتدا فقط کمی‌مشکوک به نظر می‌رسید به راستی ترسناک است.

می‌خواستم کوپه ام را عوض کنم اما تا ایستگاه بعدی فکری بیهوده بود چون کوپه‌های واگن به هم راه نداشتند. یعنی باید سه ساعت تمام کنار آن مردک مخوف سر می‌کردم. زمانی مناسب برای عملی کردن بیرحمانه ترین جنایات. در مسیری که داد و فریاد آدم به بیابان ختم می‌شود. جایی که سر به نیست کردن و انداختن جسد در درّه همچون بازی کودکانه ای ساده است.

قطار در کمرکش کوهها بالا می‌رفت و سر و کله ی تونل‌ها یکی پس از دیگری پیدا می‌شد. بیرون همه چیز در تاریکی فرو رفته بود و بساط، برای مرگ بی سر و صدای من مهیا بود. به صندلی میخکوب شده بودم و احساس می‌کردم لحظه به لحظه وحشتم جانی تازه می‌گیرد. چشم از چهره‌ی مشکوکی که روبه رویم نشسته بود بر نمی‌داشتم و همزمان که کوچکترین حرکاتش را تحت نظر داشتم با گوشه ی چشم حواسم به زنگ خطر بود. آماده بودم تا به محض اینکه همسفرم برای عملی کردن حمله اش تکانی خوردـ می شد آنرا از طرز نگاهش فهمید ـ با یک جهش دکمه را بفشارم. به خوبی از ساکم که روی زانو‌هایم گذاشته بودم و با پتوی پشمی‌پنهانش کرده بودم مراقبت می‌کردم. و به عنوان آخرین تدبیر هر از گاهی دست در جیب شلوارم می‌کردم و وانمود می‌کردم که می‌خواهم مطمئن شوم ششلولم سر جایش است اما در واقع نه ششلول داشتم نه هیچ سلاح دیگری. یک بی احتیاطی خطرناک در چنین جاده ای.

یک آن، مرد ناشناس جستی زد و مرا سر جایم نشاند. فریاد زنان از جا پریده بودم تا زنگ خطر را بفشارم اما او در حالی که متوجه ترس و وحشتم شده بود با چشمانی ملتمس نگاهم کرد و به من تسلی داد: "آقا شما فکر می‌کنید که من دزدم؟ آرام باشید. همه با دیدن من همینطور فکر می‌کنند اما من دزد نیستم."
خوشحال از این اغراق صادقانه که مرا از کابوس نجات داده بود فریاد زدم: "من ابداً فکر نمی‌کنم که شما دزد باشید"
و دعوتش کردم کنارم بنشیند. مردک منفور تکرار کرد "من دزد نیستم"و اضافه کرد: "مت‍ا‍سفانه"

گیج شده بودم اما یارو ادامه داد: "باید دزد می‌شدم و دوست داشتم که باشم. چرا که نه؟ طبیعتم، تربیتم و محیطی که در آن به دنیا آمدم و روزگار گذراندم دست به دست هم داده بودند تا از من چیزی را بسازند که حقیقتاً  تمایل و علاقه ی من است: یک دزد. اما متاسفانه یک چیز مرا باز می‌دارد و مانع دزدی کردنم می‌شود"
پرسیدم: "شاید ... دزدی کردن بلد نیستید؟"
شخص مرموز گفت: "در واقع کاری غیر از آن بلد نیستم. نه اینکه بلد نباشم دزدی کنم. بلکه نمی‌توانم برایتان توضیح می‌دهم"
گفتم: "چه چیز مانع شما می‌شود؟" هم کوپه ای ام طوری صورتش را به سمت چراغ  گرفت که چهره‌اش به خوبی نمایان شد. و گفت:"به من نگاه کنید. متوجه چه چیزی می‌شوید؟ دلم می‌خواست در جواب بگویم: "چهره‌ی یک رذل تمام عیار" اما برای جلوگیری از ایجاد دردسر، خودداری کردم و به سادگی پاسخ دادم: "نمی‌دانم. هیچ چیز غیر طبیعی ای نمی‌بینم"
چهره در هم کشید: "آه! چیزی نمی‌بینید؟ خوب خودم برایتان می‌گویم "به چشم‌هایم خیره شد و با صدایی گرفته اضافه کرد: "آقا! من قیافه ام شبیه دزدهاست" مثل صاعقه زده‌ها خشکم زد. نمی‌توانستم دروغ بگویم اما از بیان حقیقت هم واهمه داشتم. مردک کریه منظر با صدایی که نافذ و طعنه آمیز شده بود اضافه کرد: "چه کسی می‌تواند با این قیافه دزدی کند" اگر وارد جمعی شوم همه‌ی اطرافیانم بی اراده دست روی کیف پول‌ها و ساعت‌هایشان می‌گذارند. به محض اینکه زن‌ها مرا می بینند از گردنبندها و سنجاق سینه‌ها ی گرانبهایشان مراقبت می‌کنند. همسفرانم چشم از وسایلشان بر نمی‌دارند و دست روی جیب‌هایشان می‌کشند تا مطمئن شوند چیزی کم نشده. پاسبان‌ها وقتی با من روبه رو می‌شوند به دقت تحت نظرم می‌گیرند و اگر سرقتی در جمعی اتفاق بیافتد  به اولین کسی که مضنون می‌شوند منم."

پیرمرد دوباره با چنان سرو صدایی بینی اش را فین کرد که برای لحظه ای بر صدای می‌خانه‌ی پرجمعیت غلبه کرد و داستان را از سر گرفت. گفت: "حالا باید در مقابلت تن به اعترافی دردناک بدهم. در همان حین که مردک مشکوک حرف می‌زد فکری شیطانی به ذهنم خطور کرد. کاری بیرحمانه اما وسوسه برانگیز بود. همین کافی بود! با زرنگی و چابکی ای که در خود رسیدن به مقصود مشکل نبود. چند لحظه بعد کیف غلنبه‌ی مرد توی جیب راستم بود. وقتی که قطار متوقف شد دیگر لازم نبود که نگران عوض کردن کوپه ام باشم زیرا مردک بلند شد و گفت: "مقصد من همین جاست آقا. به خدا می‌سپارمتان" و پیاده شد. منتظر بودم که قطار حرکت کند و مرد از نظر ناپدید شود. او را دیدم که بقچه و عصا در دست از روی نرده‌های ایستگاه پرید.دیدم که مردک بیچاره به سمت روستا پیش می‌رفت و بعد دیگر ندیدمش. دزد بیچاره‌ی ناکام، بیچاره ژنده پوش، که من جیبش را زده بودم. به محض اینکه قطار حرکتی به خودش داد تصمیم گرفتم ببینم چقدر به جیب زده ام.کیف سرقت شده را بیرون آوردم. عجب شاهکاری! کیف،کیف خودم بود. "شگفت زده از این نتیجه‌ی غیر منتظره پرسیدم:"کیف خودتان؟" "کیف خودم! در حین اینکه از بدبختی اش برایم می‌گفت و متقاعدم می‌کرد که نمی‌تواند دزدی کند چون چهره اش شبیه دزدهاست، مردک، جیبم را زده بود. "به محض اینکه داستان عجیب پیرمرد تمام شد حساب میزم را پرداخت کردم، بلند شدم، خداحافظی کردم و به سرعت از می‌خانه که حالا دیگر تقریبا ً خالی شده بود زدم بیرون. عجله ام بی دلیل نبود. در اثنای اینکه او ماجرای سرقتش را تعریف می‌کرد من در حالی که با دست‌هایم ور می‌رفتم، موفق شدم او را از شر سنگینی کیفش خلاص کنم و بی صبرانه مشتاق دیدن محتویات آن بودم. در هر حال هیچ ریسکی وجود نداشت که برای من اتفاقی شبیه ماجرای پیرمرد پیش بیاید و کیف خودم را بدزدم به خاطر حقیقتی دردناک اما ساده. چرا که من اصلا ً کیف پولی نداشتم. به محض اینکه به گوشه‌ی خیابان رسیدم زیر نور چراغی ایستادم، دست کردم توی جیب راستم، جایی که کیف را پنهان کرده بودم اما جیب خالی بود و جیب‌های دیگر هم همین طور.

خانم‌ها! آقایان! عجب مصیبتی! کیف پولی در کار نبود. انگار بال در آورده و پریده بود. خلاصه خیلی طول نکشید که حساب کار دستم آمد. وقتی ماجرایش را برایم تعریف می‌کرد، پیرمرد شیطان صفت، به هوای اینکه دارد جیب مرا خالی می‌کند برای دومین بار در زندگی کیف خودش رادزدیده بود.
برای بار دوم، تا آنجا که من می‌دانم.خدا می‌داند که تا به حال چند بار دیگر کیف خودش را زده!

اکیلّه کمپنیلی achille campanile

برگردان: عاطفه عمادلو

kanoonweb.comکانون ادبیات ایران


[ دوشنبه 90/1/29 ] [ 1:12 عصر ] [ پیام ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 105576