می ده گزافه ساقیا، تا کم شود خوف و رجا گردن بزن اندیشه را، ما از کجا او از کجا؟
پیش آر نوشانوش را، از بیخ برکن هوش را آن عیش بیروپوش را، از بند هستی برگشا
دیوانگانِ جستهبین، از بند هستی رسته بین در بیدلی دلبسته بین، کاین دل بود دام بلا
زوتر بیا هین دیر شد، دل زین ولایت سیر شد مستش کن و بازش رهان، زین گفتن زوتر بیا
بیذوق آن جانی که او در ماجرا و گفتوگو هر لحظه گرمی میکند، با بوالعلی و بوالعلا
نانم مده، آبم مده، آسایش و خوابم مده ای تشنگی عشق تو، صد همچو ما را خونبها
امروز مهمان توام، مست و پریشان توام پر شد همه شهر این خبر، کامروز عیش است الصلا
از دل خیال دلبری برکرد ناگاهان سری ماننده ماه از افق، ماننده گل از گیا
جمله خیالات جهان، پیش خیال او دوان مانند آهن پارهها، در جذبه آهنربا
بُد لعلها پیشش حجر، شیران به پیشش گورخر شمشیرها پیشش سپر، خورشید پیشش ذرهها
عالم چو کوه طور شد، هر ذرهاش پرنور شد مانند موسی روح هم، افتاد بیهوش از لقا
هر هستیی در وصل خود در وصل اصل اصل خود خنبکزنان بر نیستی، دستکزنان اندر نما