اشــاره
از مسائل سؤال برانگیز در تاریخ اسلام شوراى شش نفره اى بود که توسط خلیفه ثانى تأسیس شد تا از میان خود خلیفه اى براى بعد از او برگزینند.
این جریان از آن نظر که پیش از آن و پس از آن ـ به این شکل خاص ـ منحصر به فرد بوده، و هرگز تکرار نشد سؤال برانگیز است.
این پرسش مطرح است که خلیفه دوم بر اساس چه معیارى و با استناد به چه دلیلى دست به چنین اقدامى زد؟
او به سنّت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) عمل نکرد که برابر عقیده امامیه، پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) على(علیه السلام) را پس از خود به امامت امّت اسلامى منصوب فرمود و مطابق نظر اهل سنّت ـ بدون انتخاب شخص خاص ـ امر خلافت را به مردم واگذار کرد.
همچنین بر شیوه خلیفه اوّل نیز رفتار نکرد که او شخصاً عمر را پس از خود بر مردم خلیفه ساخت و به مردم معرّفى کرد; خلیفه دوم شیوه اى تازه در پیش گرفت که با هیچکدام نمى ساخت. او دستور داد شش نفر را در خانه اى گرد آوردند و گروهى مسلّح را بر آنها بگمارند تا طىّ سه روز از میان خود خلیفه اى برگزینند و گرنه آنها را به قتل رسانند!!
این راهکار به نظر عجیب و سؤال برانگیز است و ذهن هاى جستجوگر به دنبال پاسخى در خور براى آن مى باشند.
براى بررسى ابعاد و زوایاى این حادثه مهمّ تاریخى، آن را ـ با استفاده از کتاب هاى مورد قبول برادران اهل سنّت ـ در چند محور مورد بحث قرار مى دهیم:
1. فرمان خلیفه دوم
2. مرگ عمر و تشکیل شورا
3. عکس العمل ها
4. تحلیل و بررسى
اوّل: فرمان خلیفه دوم
پس از آنکه خلیفه دوم مجروح شد و در بستر مرگ افتاد، به او گفته شد: اى امیرالمؤمنین! کاش کسى را پس از خود خلیفه قرار دهى! پاسخ داد: چه کسى را خلیفه قرار دهم؟ آرى; اگر ابوعبیده جرّاح زنده بود، او را معرّفى مى کردم و اگر خداوند از علتش مى پرسید مى گفتم: از پیامبر شنیدم که درباره ابوعبیده فرمود: «وى امین این امّت است». و همچنین اگر سالم برده آزاد شده حذیفه زنده بود، او را خلیفه قرار مى دادم واگر پروردگارم از علّتش سؤال کند پاسخ مى دهم: من از پیامبرت شنیدم که فرمود: «سالم خدا را شدیداً دوست مى داشت».(1)
کسى به عمر گفت: (فرزندت) عبدالله بن عمر را برگزین. عمر گفت: خدا تو را بکشد! تو هرگز در این پیشنهاد خدا را در نظر نگرفتى; چگونه کسى را خلیفه قرار دهم که از طلاق دادن همسرش عاجز است (و بى اراده و ضعیف است)...
آنگاه گفت: من در این باره مى اندیشم; اگر کسى را خلیفه قرار دهم (اشکالى ندارد، زیرا) آن کس که بهتر از من بود (اشاره به ابوبکر است)، چنین کرد و اگر براى مردم خلیفه اى قرار ندهم (و آنها را آزاد بگذارم) باز هم آن کس که بهتر از من بود (اشاره به رسول خدا(صلى الله علیه وآله) است)، این گونه عمل کرد; ولى به هر حال، خداوند دینش را تباه نخواهد ساخت.
پس از مدّتى بار دیگر نزد عمر آمدند و از او خواستند کسى را معرّفى کند. وى گفت: «قد کنت أجمعتُ بعد مقالتی لکم أن أنظر فاُولّی رجلا أمرکم هو أحراکم أن یحملکم على الحقّ ـ وأشار إلى علیّ ـ ; پس از آن سخنان که با شما گفتم، تصمیم گرفتم زمام کارتان را به دست کسى بسپارم که بهتر از هر کس شما را به راه حق مى کشاند و در این حال به على(علیه السلام) اشاره کرد...».
آنگاه افزود: ولى نمى خواهم امر خلافت را بر شما تحمیل کنم (و شخص خاصّى را معرّفى نمایم) امّا بر شما باد به این گروه که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) فرمود: «آنها اهل بهشتند» و از میان آنها این شش تن را بر مى گزینم که عبارتند از: «على، عثمان، عبدالرّحمن بن عوف، سعد بن أبىوقّاص، زبیر بن عوام و طلحة بن عبیدالله». از میان آنها یک نفر را برگزینید و هرگاه آنها کسى را والى قرار دادند، شما همکارى لازم را داشته باشید و او را کمک کنید.
عبّاس عموى پیامبر(صلى الله علیه وآله) به على گفت: «تو با آنها وارد این شورا مشو». على(علیه السلام) پاسخ داد: «من مخالفت و تفرقه را خوش ندارم». عباس گفت: «در این صورت آنچه را که ناخوش مى دارى خواهى دید».
عمر صبح گاهان على، عثمان، سعد، عبدالرحمن بن عوف و زبیر را فرا خواند (آن زمان طلحه در مدینه نبود) و به آنان گفت: «من با خود اندیشیدم و شما را بزرگان قوم یافتم; لذا امر خلافت باید از میان شما باشد. شما کسانى هستید که وقتى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) از دنیا رفت، از شما راضى بود. اگر شما متحد و هماهنگ باشید من ترسى از مردم براى شما ندارم. ولى اگر اختلاف کنید، براى شما بیمناکم، چرا که مردم نیز دچار اختلاف مى شوند». سپس دستور داد آنها بروند و به مشورت بپردازند.
آنان رفتند و به شور نشستند; کم کم صدایشان بلند شد. عمر گفت:
اکنون دست بردارید و بگذارید آنگاه که من از دنیا رفتم، تا سه روز فرصت دارید که مشورت کنید و در این سه روز صُهیب با مردم نماز بگذارد و روز چهارم فرا نرسد، جز آنکه امیرى را برگزیده باشید. در این مدّت عبدالله بن عمر نیز طرف مشورت شماست، ولى در امر خلافت هیچ حقّى ندارد، امّا طلحه شریک شماست. او اگر در این مدت سه روز آمد، وى را نیز دخالت دهید; ولى اگر نیامد، خودتان کار را تمام کنید.
سپس افزود: گمانم این است که خلافت را یکى از این دو نفر به عهده گیرند، على یا عثمان. اگر عثمان زمامدار شود، او مردى نرمخوست و اگر على به خلافت رسد، وى شوخ طبع است، ولى سزاوارتر از هر کسى است که مردم را در جادّه حق نگه دارد. و اگر آنها سعد را برگزینند، او شایسته این جایگاه هست و اگر سعد انتخاب نشد، باید زمامدار منتخب، از او کمک بگیرد و عبدالرّحمن بن عوف نیز صاحب اندیشه، خوش فکر و هوشیار است. براى او حافظ و نگهبانى از جانب خداست! از او شنوایى داشته باشید.(2)
نکته هاى دیگر:
1. مطابق نقل دینورى عمر علاوه بر آنکه گفت: اگر ابوعبیده جرّاح و یا سالم زنده بودند آنها را خلیفه قرار مى داد، از خالد بن ولید نیز یاد کرد و گفت: «اگر خالد بن ولید زنده بود، او را بر مسلمین والى قرار مى دادم، چرا که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) او را شمشیرى از شمشیرهاى خدا نامیده بود».(3)
2. عبدالله بن عمر نقل مى کند که عمر به اصحاب شورا گفت: «اگر آنان على(علیه السلام) را والى قرار دهند، آنان را به راه حق مى کشاند، هر چند شمشیر بر گردنش بگذارند (با شمشیر تهدید شود). عبدالله مى گوید: به او گفتم، تو این را مى دانى و با این حال وى را والى قرار نمى دهى؟ گفت: «اگر او را خلیفه سازم، اقتدا به کسى مى کنم (اشاره به ابوبکر) که بهتر از من بود و اگر کسى را معرّفى نکنم (اشکالى ندارد، زیرا) آن کس که بهتر از من بود (اشاره به رسول خدا(صلى الله علیه وآله)) کسى را معرّفى نکرد».(4)
3. مطابق نقل ابن ابى الحدید، طلحه نیز در مدینه حاضر بود و عمر آن شش نفر را فراخواند و گفت: «پیامبر(صلى الله علیه وآله) در حالى از دنیا رفت که از شما شش نفر راضى بود، و من مى خواهم خلافت را میان شما به شورا گذارم، تا از میان خود، یکى را انتخاب کنید».
آنگاه به آنها گفت: «مى دانم که هر یک از شما مایل است که پس از من به خلافت برسد!». آنها سکوت کردند و عمر دوباره جمله اش را تکرار کرد. اینجا بود که زبیر پاسخ داد: «ما از تو کمتر نیستیم، نه در سابقه در دین و نه در قرابت به رسول خدا(صلى الله علیه وآله) ...».(5)
آنگاه عمر براى هر یک از آن شش تن عیبى بر شمرد. و از جمله درباره زبیر گفت: «.. تو یک روز انسانى و روز دیگر شیطان!».
به طلحه گفت: «پیامبر(صلى الله علیه وآله) در حالى از دنیا رفت که به خاطر جمله اى که بعد از نزول آیه «حجاب» گفته بودى، از تو خشمگین بود».(6)
به سعد بن أبىوقّاص نیز گفت: «تو مرد جنگجویى هستى (به کار خلافت نمى آیى). قبیله بنى زهره (اشاره به قبیله سعد است) کجا و خلافت و رسیدگى به امور مردم کجا!».
به عبدالرّحمن بن عوف نیز گفت: «اگر نیمى از ایمان مسلمانان را با ایمان تو بسنجند، ایمان تو بر آنان برترى مى یابد، ولى خلافت به انسان ضعیف نمى رسد».
آنگاه به على(علیه السلام) رو کرد و گفت: «تنها عیب تو آن است که در تو شوخ طبعى است. با این حال، اگر تو والى بر مردم شوى، آنان را بر مسیر حقّ واضح و شاهراه روشن، هدایت مى کنى».
و در پایان به عثمان گفت: «گویا مى بینم که خلافت را قریش به دست تو داده اند و تو نیز بنى امیّه را بر گُرده مردم سوار مى کنى و بیت المال را در اختیار آنان مى گذارى (و بر اثر شورش مسلمانان) گروهى از گرگان عرب تو را در بسترت مى کشند».(7)
راستى حیرت آور است که عثمان با این مشکل عظیم که عمر به آن اشاره کرده به خلافت برگزیده مى شود و على به بهانه کوچکى یعنى شوخ طبعى به کنار گذاشته مى شود (ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟!)
4. عبدالله بن عمر مى گوید: عثمان، على، زبیر، عبدالرّحمن بن عوف و سعد به نزد عمر آمدند. وى به آنها نگاهى افکند و گفت: «من براى خلافت بر مردم به شما توجّه کردم. مردم دچار اختلاف نمى شوند، جز به وسیله شما».
سپس افزود: «مردم یکى از شما سه تن (عثمان، عبدالرّحمن و على) را بر مى گزینند. آنگاه به عثمان گفت: «اگر تو به خلافت رسیدى، خویشانت را بر گرده مردم سوار مکن». سپس رو به عبدالرّحمن نمود و گفت: «تو نیز اگر به خلافت رسیدى، خویشاوندانت را بر مردم مسلّط مساز» و در پایان به على(علیه السلام) نیز گفت: «و اگر تو به خلافت رسیدى بنى هاشم را بر مردم تحمیل مکن».(8)
5. مطابق نقل دینورى، عمر در تنقیص عبدالرّحمن بن عوف گفت: «تو فرعون این امّتى!» و درباره طلحه گفت: «طلحه متکبّر و مغرور است و دیگر آنکه اگر به خلافت برسد، انگشتر خلافت را در انگشت همسرش قرار مى دهد (اشاره به اینکه او تسلیم همسرش مى باشد)».(9)
شیوه انتخاب خلیفه
عمر پس از انتخاب اعضاى شورا به ابوطلحه انصارى گفت: «پنجاه نفر مرد مسلح را انتخاب کن و آنگاه افراد شورا را داخل اتاقى قرار ده، تا از میان خود خلیفه اى برگزینند...».
سپس گفت: «بالاى سر آنها بایست، و اگر پنج نفر به خلافت یک تن راضى شدند و یک نفر مخالفت کرد، سرش را از بدن جدا کن! واگر چهار نفر بر شخصى اتفاق کردند و دو تن نپذیرفتند، سر آن دو تن را از بدن جدا کن! و اگر سه نفر یک سو و سه نفر سوى دیگر بودند، عبدالله بن عمر را حَکَم قرار دهند و هر گروهى را او انتخاب کرد، بپذیرند و اگر نظر او را قبول نکردند، با آن سه نفرى باش که عبدالرّحمن بن عوف با آنان است و آن سه نفر دیگر اگر مخالفت کردند، آنها را به قتل برسان!».(10)
مطابق نقل بلاذرى به ابوطلحه انصارى گفت: «آنان بیش از سه روز فرصت ندارند و باید در مدّت سه روز خلیفه اى را انتخاب کنند. در این مدّت صُهیب با مردم نماز بخواند. در این فرصت زمانى، اگر طلحه نیز آمد، او را داخل آن جمع کن و گرنه آن پنج نفر خود براى خلافت تصمیم بگیرند».(11)
پیش بینى على(علیه السلام)
مرگ عمر و تشکیل شورا
مطابق نقل بلاذرى، على(علیه السلام) به عمویش عبّاس از سخن عمر که گفته بود: «در صورت تساوى با گروهى باشید که عبدالرّحمن بن عوف با آنهاست» اظهار ناخرسندى کرد و فرمود: «والله لقد ذهب الأمر منّا; به خدا سوگند! خلافت از خاندان ما رفت!». عبّاس گفت: «چگونه چنین سخن مى گویى؟» فرمود: «سعد بن ابىوقّاص که با پسر عمویش عبدالرّحمن(12) مخالفت نخواهد کرد و عبدالرّحمن نیز داماد عثمان(13)
است و با یکدیگر اختلاف نخواهند کرد و اگر طلحه و زبیر نیز با من باشند (به سبب وجود عبدالرّحمن در آن طرف) نفعى به حال ما نخواهد داشت».(14)
دوم: مرگ عمر و تشکیل شورا
پس از مرگ عمر، هنگامى که او را به خاک سپردند، اعضاى شورا در خانه اى گرد آمدند وابوطلحه انصارى نیز از آنها مراقبت مى کرد. در این زمان طلحه در مدینه نبود.
عبدالرّحمن بن عوف به بقیه اعضاى شورا گفت: کدام یک از شما حاضر است که خود را کنار بکشد تا برترین شما به ولایت برسد؟
کسى پاسخش را نداد. و خودش گفت: من خود را کنار کشیدم.
پس از گفتگوهایى از زبیر خواست به کسى رأى دهد. او نیز گفت: من به نفع على(علیه السلام) کنار کشیدم. آنگاه عبدالرّحمن از سعد بن أبىوقّاص خواست که سهم خود را به او بدهد و او را نیز پس از گفتگوهایى به این امر راضى کرد. در نتیجه عبدالرّحمن که داراى دو رأى (یکى رأى خود و دیگرى رأى سعد) بود، با عثمان و على به گفتگو پرداخت، تا یکى از آن دو را به انصراف راضى کند او به مدّت طولانى با على(علیه السلام) گفتگو کرد وسپس براى مدّت طولانى نیزباعثمان به گفتگو و رایزنى پرداخت.
صبح گاهان ـ پس از نماز صبح ـ عبدالرّحمن سراغ مهاجران و افراد با سابقه در اسلام و بزرگان انصار وامیران لشکر فرستاد. مسجد پر از جمعیت شد. عبدالرّحمن به حاضران گفت: مردم شهرها دوست دارند به شهر خود برگردند وپیش از آن مى خواهند بدانند که امیر آنان کیست.
در این میان سعید بن زید(15) گفت: ما تو را شایسته خلافت مى دانیم. عبدالرّحمن گفت: جز این را بگویید.
عمّار گفت: «ان اردتَ ألاّ یختلف المسلمون فبایع علیّاً; اگر مى خواهى که مسلمانان دچار اختلاف نشوند، با على بیعت کن».
مقداد بن اسود گفت: «صدق عمّار، إن بایعتَ علیّاً قلنا: سمعنا وأطعنا; عمّار راست گفت. اگر با على بیعت کنى، مى گوییم: شنیدیم و پذیرفتیم».
ابن ابى سرح(16) گفت: اگر مى خواهى قریش دچار اختلاف نشود، با عثمان بیعت کن (ان أردتَ ألاّ تختلف قریش فبایع عثمان).
عبدالله بن ابى ربیعه(171) گفت: «صدق، إن بایعتَ عثمان قلنا: سمعنا وأطعنا; او راست گفت; اگر با عثمان بیعت کنى مى گوییم: شنیدیم و پذیرفتیم».
عمّار یاسر به ابن ابى سرح گفت: «متى کنت تنصح المسلمین; تو از کى خیرخواه مسلمانان شده اى؟!».
میان بنى هاشم و بنى امیّه گفتگو شد و عمّار یاسر به طرفدارى از على(علیه السلام) سخن گفت; برخى از قریش به او تاختند تا آنکه سعد بن ابى وقّاص به عبدالرّحمن گفت: «پیش از آنکه مردم در فتنه و آشوب گرفتار شوند، کار را تمام کن».
عبدالرّحمن نخست على(علیه السلام) را فرا خواند و گفت: «علیک عهد الله ومیثاقه لتعملنّ بکتاب الله وسنّة رسوله وسیرة الخلیفتَیْن من بعده; بر تو باد به پیمان و میثاق الهى (که از تو مى گیرم) به کتاب خدا و سنّت رسول خدا و سیره دو خلیفه پس از آن حضرت عمل نمایى».
امیرمؤمنان على(علیه السلام) پاسخ داد: «أرجوا أن أفعل وأعمل بمبلغ عملی وطاقتی; امیدوارم (علاوه بر عمل به کتاب خدا و سنت رسول خدا) به مقدار دانش و توانم (اجتهاد کنم و) عمل نمایم (نه به سنّت دو خلیفه پیشین)».
عبدالرّحمن پس از آن عثمان را فرا خواند و همین سخنان را به او گفت و عثمان پاسخ داد: «آرى این گونه عمل مى کنم». سپس عبدالرّحمن با او بیعت کرد.(18)
مطابق نقل دیگر، على(علیه السلام) (با صراحت) در پاسخ عبدالرّحمن گفت: «بل على کتاب الله وسنّة رسوله واجتهاد رأیى; بلکه برابر کتاب خدا و سنّت رسولش و بر اساس اجتهادم عمل خواهم کرد». آنگاه به عثمان گفت و او پذیرفت. این درخواست را عبدالرّحمن سه بار مطرح ساخت و در هر بار على(علیه السلام) همین پاسخ را داد و عثمان نیز پاسخ مثبتش را تکرار کرد; در نتیجه عبدالرّحمن دست در دست عثمان نهاد و گفت: «ألسّلام علیک یا أمیرالمؤمنین».(19)
در تاریخ یعقوبى تعبیر روشن ترى آمده است. مطابق نقل وى، على(علیه السلام) در پاسخ عبدالرّحمن گفت: «أسیر فیکم بکتاب الله وسنّة نبیّه ما استطعتُ; تا جایى که توان دارم در میان شما به کتاب خدا و سنّت پیامبرش رفتار مى کنم». ولى عثمان در پاسخ عبدالرّحمن گفت: «لکم أن أسیر فیکم بکتاب الله وسنّة نبیّه وسیرة أبی بکر وعمر; در میان شما برابر کتاب خدا و سنّت پیامبرش و سیره ابوبکر و عمر، رفتار خواهم کرد» و این درخواست از على(علیه السلام) و عثمان دوبار تکرار شد و هر یک همان پاسخ را دادند و در بار سوم على(علیه السلام) گفت: «با وجود کتاب خدا و سنّت پیامبرش نیازى به سیره هیچ کس نمى باشد ولى تو تلاش مى کنى که امر خلافت را از من دور سازى» (انّ کتاب الله وسنة نبیّه لایحتاج معهما الى إجّیرى أحد، أنت مجتهد أن تزوى هذا الأمر عنّى). سپس عبدالرّحمن به عثمان رو کرد و همان سخن را تکرار کرد، عثمان پذیرفت و در نتیجه با او بیعت کرد.(20)
مطابق نقلى که معتقدند طلحه نیز در جلسه شورا حضور داشت، عبدالرّحمن بن عوف به اعضاى شورا گفت: شما امرتان را به سه نفر واگذار کنید. زبیر گفت: من رأى خود را به على(علیه السلام) دادم و سعد گفت: من حقّ خود را به عبدالرّحمن واگذار کردم و طلحه گفت: من نیز سهم خود را به عثمان دادم. عبدالرّحمن گفت: من نیز از خلافت کنار مى کشم و اما شما دو نفر کدام یک کنار مى کشد; على(علیه السلام) و عثمان هر دو ساکت شدند و عبدالرّحمن با هر دو در خلوت سخن گفت و پیمان گرفت که هر کدام را او امیر قرار داد، دیگرى اطاعت کند و آنگاه (با همان ترفندى که گفته شد) با عثمان بیعت کرد.(21)
سوم: عکس العمل ها
با انتخاب عثمان، اشراف قریش و طیف بنى امیّه خشنود شدند، زیرا عثمان از همان قبیله بود(22) و در عصر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) و مدّت زمان مسلمانى خود نیز، هرگز کسى از مشرکان و دشمنان پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) را به قتل نرسانده بود. در نتیجه طوائف مختلف قریش از او خاطره ناخوشایندى نداشتند. لذا نقل شده است که عبدالرّحمن هنگامى که با اعیان واشراف پیرامون خلافت مشورت کرد، دریافت کرد که اکثر آنان به عثمان مایلند.(23)
آثار این خشنودى بعدها در کلام ابوسفیان نیز بروز کرد. وى روزى با صراحت به عثمان گفت: «صارتْ إلیک بعد تَیْم وعدِىٍّ، فأدرْها کالکُرة، واجعَلْ أوْتادها بنی اُمیّة، فانّما هو المُلک ولا أدری ما جنّة ولا نار; این خلافت پس از قبیله تَیْم (ابوبکر) و قبیله عدى (عمر) به تو رسیده است. اکنون آن را همچون گوى (میان قبیله خودت) بگردان و پایه هاى آن را بنى امیّه قرار ده (و بدان که) مسأله فقط، فرمانروایى است (نه خلافت اسلامى) و من که بهشت و دوزخى را نمى شناسم!».(24)
مغیرة بن شعبه ـ که دشمنى او با اهل بیت(علیهم السلام) روشن است ـ نیز به عبدالرّحمن گفت: «کار خوبى کردى که با عثمان بیعت کردى» و به عثمان نیز گفت: «لو بایع عبدالرّحمن غیرک ما رضینا; اگر عبدالرّحمن با غیر تو بیعت مى کرد، ما راضى نمى شدیم».(25)
ولى از سوى دیگر، على(علیه السلام) و مسلمانان پاکباخته اى همچون مقداد از این انتخاب ناخشنود بودند. طبرى مى نویسد: پس از آنکه عبدالرّحمن با عثمان بیعت کرد، على(علیه السلام) خطاب به عبدالرّحمن گفت: «حَبَوْتَه حَبْودهر، لیس هذا أوّل یوم تظاهرتم فیه علینا، فصبْرٌ جمیل والله المستعان على ما تصفون، والله ما ولّیتَ عثمان إلاّ لیردّ الأمر إلیک;... این نخستین بار نیست که شما بر ضدّ ما هم پیمان شدید. پس صبر نیکو خواهم کرد و در برابر آنچه انجام مى دهید از خداوند یارى مى طلبم; به خدا سوگند تو خلافت را به عثمان نسپردى، جز آنکه مى خواهى او نیز آن را (پس از خود) به تو برگرداند».
عبدالرّحمن وقتى این سخنان را شنید، آن حضرت را تهدید کرد و گفت: «لاتجعل على نفسک سبیلا; بر ضدّ خود راه اقدامى قرار مده (و سبب قتل خودت مشو)».
مقداد نیز پس از این ماجرا گفت: «ما رأیتُ مثل ما اُوتى إلى أهل هذا البیت بعد نبیّهم; من هرگز سراغ ندارم که با خاندانى مانند این خانواده پس از پیامبرشان رفتار شده باشد».
عبدالرّحمن به او نیز هشدار داد که مراقب باشد، فتنه انگیزى نکند!(26)
مطابق روایت دیگر، على(علیه السلام) پس از تصمیم عبدالرّحمن و بیعت او با عثمان، فرمود: «خدعة وأیّما خدعة; خدعه و نیرنگ بود و چه خدعه و نیرنگ زشتى!».(27)
بلاذرى مى نویسد: اصحاب شورا با عثمان بیعت کردند، ولى على(علیه السلام) بیعت نکرد; عبدالرّحمن خطاب به على(علیه السلام)گفت: «بایع وإلاّ ضربت عنقک; بیعت کن، وگرنه گردنت را مى زنم».
به دنبال آن، على(علیه السلام) از آن جلسه خارج شد و اصحاب شورا در پى او رفتند و با تهدید به وى گفتند: «بایع وإلاّ جاهدناک; بیعت کن، در غیر این صورت با تو پیکار خواهیم کرد» در پى این تهدیدات، على(علیه السلام)برگشت و با عثمان بیعت کرد.(28)
منبع : http://persian.makarem.ir/articles/?qid=14098&gro=2733 سایت آیت اله مکارم شیرازی